DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd"> گــُـــــوبـاره <$BlogRSDUrl$>

گــُـــــوبـاره
 

Saturday, August 09, 2014


کلنجار اهل دين با جُستاوردهای داروين  


(بخش نخست)

ديباچه

شايد در نخستين نگاه به عنوان اين نوشته، اين پرسش برای خواننده پيش بيايد که پرداختن به چنين موضوعی در اين زمان، چه گره کوری از بی شمار گيرها و گرفتاری های فرهنگی ما می گشايد؟ چرا خواننده بايد وقت گرانبهای خود را صرف خواندن نوشته ِ"چيزنويس" ديگری کند که مانند بی شمار نويسندگان اينترنتی، شب و روز دارند انشاهای بی سروته می نويسند؟ اين چه ها و چراها در روزگار کنونی، پرسش های بجايی هستند. گستره همگانی فرهنگ ما، گستره بسيار بحرانی و درهم و ناباروری ست. شايد بخشی از اين چگونگی از آنروست که اکنون در کشور ما، هيچ کس و هيچ چيز در جای خودش نيست. در جايی که هيچ کس و هيچ چيز در جای خود نباشد، همگان همه کاره و هيچ کاره می توانند باشند. و هستند.

پرداختن به کلنجار اهل دين با جستاوردهای داروين، پرداختن به بخشی از تاريخ ستيز کهنه و نو در جهان کنونی ست. مردم شناسان فرهنگ را پايانداد ِ ستيزِ سنت (کهنه) و بدعت (نو) می دانند. اگر اين تعريف درست باشد، پرداختن به اين کلنجار، پرداختن به چگونگی کشمکش و ستيز کهنه پرستان و نوخواهان است. ستيزی که امروزه نه تنها در هر رسانه همگانی، که درهر خيابان و کوی و برزن در کشور ما ديده می شود.
***

تا کنون سه رويدادِ بزرگ در تاريخ ِاديان ابراهيمی، جهان بينی اين دين ها را با خطر روبرو کرده است. نخست بازيابی ِانديشه های فيلسوفانِ يونانی، به ويژه آثارِ ارسطو در سده های دوازدهم و سيزدهم ميلادی که خِرَدمداری و روشمندی آن ها، ردِ وحی و افسانه باوری بود. دوم رنسانس و پی آمدهای آن، به ويژه انقلابِ صنعتی اروپا بود. اين انقلابِ بزرگ، با به پرسش گرفتنِ همه باورها و راه ها و ر وش های پيشين، ساختار ِ افسانه ای گيتی را در هم ريخت و زمين را که تا پيش از آن مرکزِ هستی پنداشته می شد، يکی از ميلياردها سنگ ريزه در گوشه ای از کيهان دانست.

سومين رويداد، انتشارِ جُستاوردهای چارلز رابرت داروين در نيمه سده ِنوزدهم ميلادی بود. داروين با بررسی فسيل های زيستارانِ پيشين، در نخستين کتاب خود، "خاستگاه رسته ها"۱، در سال ۱۸۵۹نشان داد که گياهان و جانوران ِکنونی، نه آفريدگانِ پروردگاری آسمانی، که پروردگان ِزمينی با تاريخی سه و نيم ميليارد ساله اند، که با گذر از هزاره های صبر و ستيز، از زيندگان تک ياخته ای درِ درياهای آغازين برآمده اند. اين چشم انداز، با ردِ آفرينشِ هستی، انسان را که تا پيش از آن،"اشرفِ مخلوقات"، و "قلبِ عالمِ امکان" پنداشته می شد، زينده ای از بی شما زيندگانِِ زمين دانست.

رويدادِ نخست را، وانهادی از برخوردِ باورهای دينی و فلسفی پديد آورد. از آن پس، ديگر وحی و معجزه برای پذيرشِ باورهای دينی بس نبود و کشيشان و کاهنان می کوشيدند تا اين باورها را با دلايلِ خِرَد پسند و منطقی بياموزند و بياموزانند. اگر چه بازنگری و برگردان ِ آثارِ فيلسوفان يونانی، دين های يهودی و مسيحی را درگيرِ بسياری از مفاهيمِ فلسفی نمود، اما اين درگيری، نابودیِ آن دين ها را سبب نشد. انديشه های فلسفی يونانيان باستان، بر باورهای اسلامی بازتاب چندانی نداشت زيرا که کسانی چون امام محمد غزالی، به جنگ با انديشه های فلسفی برخاستند و آن ها از گسترش آن ها جلوگيری کردند.

رويداد دوم، يعنی رويارويی اديان ابراهيمی با انقلابِ فراگيرِ صنعتی، مسيحيت را که در کوران اين انقلاب بود، بر آن داشت تا بادست يازی به دستاوردهای دانش های مدرن، اين دين را با دنيا هماهنگ کند. يکی از برآيندهای اين هماهنگی، پيدايشِ گفتمانی بنام مسيحيتِ خردمدار۲، بود که بر اساسِ آن قانونمندیِ آفرينش در راستای فراهم آوردن رفاه و سعادتِ انسان پنداشته می شد. مسيحيتِ خِرَد مدار برآن است که چون خداوند، جهان را به گونه ای آفريده است که همه قوانين آن برای بهزيستی و تعالی انسان است، پس او را ديگر نيازی به دخالتِ روزمره در آن نيست. از اين ديدگاه، دين و دانش همسو و همراهند، زيرا که شناختِ پديده های طبيعت، شناختِ خداست. بسياری از دانشمندانِ بزرگِ در سده هيجدهم ميلادی، بسيار مذهبی بودند. نيوتن نمونه ای از اين خداوندگاران دانش است.

در چنان زمانی که خود شناسی، خداشناسی بود، پرداختن به طبيعت و کوشش در راه شناخت و شناساندن گياهان و جانوران، کاری پسنديده و خدا پسند بود و بسياری از کشيشانِ مسيحی، طبيعت شناسی را سرگرمیِ ای عبادی می پنداشتند و گاه و بيگاه بدان می پرداختند. يکی از پيش پنداره های اين طبيعت شناسی اين بود که؛ خداوند همه پديدارها را به اندازه ای که "بايد"، آفريده است و جهان را هيچ کم وکاستی نيست. از اينرو، بسياری از کندوکاوها نيز در پی نشان دادنِ کمالِ مطلقِ جهان بود و طبيعت، آينه ای خدا نما پنداشته می شد که خداوند آن را برای نمايشِ ذاتِ خويش در برابرِ انسان نهاده بود. از اينرو، روآوردن به طبيعت در سده هيجدهم و نوزدهم، تبِ ذهنی فراگيری شده بود، که شاعران را نيز گرفتارِ خود کرده بود. برای نمونه، راسکين، شاعر انگليسی که ايمان به وجودِ خدا را "خطايی ابلهانه" می دانست، در نيمه دوم قرن نوزدهم نوشت که؛

کوه ها برای شادمانی و بهره وریِ ما ساخته شده اند و در ساختنِ آنها سلامت و رفاهِ انسان در نظر گرفته شده است."
 ساختنِ آنها سلامت و رفاهِ انسان در نظر گرفته شده است."
در آن روزگار، زيست شناسان دينی بر آن بودند که تنها نزديک به شش هزار سال از عمرِ زمين می گذرد و خداوند آن را در شش روز آفريده است. يکی از اين زيست شناسان، به گمانِ خود حتی روز آفرينشِ انسان را نيز شناسايی کرده بود و اعلام داشته بود که؛ "آدم در ساعتِ ۹ بامدادِ روز بيست و سوم اکتبرِ سال ۴۰۰۴ پيش از ميلاد مسيح آفريده شد." يکی ديگر از باورهای زيست شناسانِ آن زمان اين بود که خداوند هر موجود را جداگانه آفريده است. نامدارترين طبيعت شناسِ نيمه نخستِ سده نوزدهم، ويليام پی لی۳، که بخشی از نخستين کتابِ داروين در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگری می دانست که جهان را مانند ساعتی زيبا و دقيق ساخته است: هر چيزِ اين جهان، به گمانِ پی لی۳، بجا و نيکوست و هر پديده را در راستای سعادتِ انسان، وظيفه ای ست.
پيروان ديگر اديان ابراهيمی، مانند يهوديت و اسلام، چشم انداز روشنگری را کفرآميز می خواندند و بازتاب های آن را برای انسان زيانمند و دين ستيز می پنداشتند. از آنرو، مومنان يهودی، چاره کار را در خزيدن در لاک دينی– قومی خود يافتند و کوشيدند تا با بستن درو پنجره های کنشت ها و پرهيز از آميختن با گروه های ديگر اجتماعی، خود را از شّر اين بلای آخرالزمانی برهانند. مسلمانان نيز از آغاز با هرچه رنگ و روی و بوی صنعتی و مدرن داشت، در افتادند و آن را "بدعت در کار خدا"، خواندند. برای نمونه، تاريخ روندهای اجتماعی در ايران در سده گذشته، پراز کشمکش های گوناگون ميان آخوندها و نوآوران و بازرگانان برسر حلال و حرام بودن پديدارهای صنعتی از ساعت مچی و آدامس گرفته تا حمام دوش است.

در چنان روزگاری که هر يک از دلسوزان اديان ابراهيمی، ناگزير از تلاشی هماره، بی امان و شبانروزی برای پايداری دين ِ خود در برابر سونامی صنعت و مدرنيزم بود، چارلز داروين‌، زيست‌ شناس‌ِ انگليسی‌، تئوری‌ تازه‌ای‌ درباره‌ چگونگی‌ِ پيدايش‌ زيندگان ارائه‌ داد، که‌ من‌ آن‌ را به فارسی، تئوریِ "بَرآيش‌ هستی"۴، می خوانم.

برآيش هستی

پيش از پرداختن به اين تئوری بايد گفت که داروين چون يک زيست شناس به چگونگی برآيش هستی برروی زمين پرداخته است و هرگز در پیِ آوردن پاسخ های فلسفی نبوده است. تئوریِ برآيش، دستاوردِ بيش از سی سال کوششِ داروين در پيگردیِِ فسيل های گوناگون و شناسايی آن ها در گوشه و کنارِ جهان است. آنچه بيش از هر چيزِ ديگر، انديشه اين تئوری را در ذهنِ داروين شکل داد، جستاوردهای سفر پنج ساله وی به آفريقا، آمريکا و استراليا بود. داروين در اين سفر، زيست شناسِ اردوی پژوهش های علمی بود که از سوی دولت انگليس برای شناسايی و سنجشِ درياها و کرانه های دور دست فرستاده شده بود. اگرچه داروين آشنايی بسيار اندکی با فلسفه داشت و نام آورانی چون کارل مارکس و انگلس و چارلز لايل، زمين شناس بزرگ انگليسی در سده نوزدهم او را ستوده اند، اما وی خود را بيش و پيش از هر چيز، دانش پژوهِ زيست شناسی می دانست و بر آن بود که تنها با سنجشِ علمیِ پديده های جهان می توان آن ها را شناخت.

از ديدگاه برآيشی، همه گياهان و جانورانِ کنونی ازديگرگونی بسيار کُندِ گياهان و جانورانِ تک ياخته ای که مليون ها سال پيش می زيسته اند، برآمده اند. اين برآيش ، نه برنامه از پيش ساخته ای داشته است و نه پی سپرِ هدفِ ويژه ای ست. ديگرگونی های پيدا و پنهانِ زيستاران، پيرو ديگرگونی های زيستبوم آنان، يعنی زمين و آب و هواست و هيچ يک از ويژگی های زيندگان، از بلندای بلوط گرفته تاهوشمندی انسان را، نمی توان نشانه پيشرفتِ هستی و يا برتری يکی بر ديگری دانست. هدف بنيادی همه زيستاران، ماندگاری و پايداریِ تخمه آن هاست که تنها با سازگاری با محيط می توان بدان رسيد و چون محيطِ زيست همواره در حالِ ديگرگونی ست، زيستاران نيز ناچار از همراهی و همگامی با اين ديگرگونی ها می باشند. از اين ديدگاه، کالبدِ هر زينده تنها در پاسخ به نيازهای طبيعی پديد می آيد تا او را در سازگاری با زيستبومش ياری دهد. ويژگی های جان و تنِ هرزينده که پاياندادِ(نتيجه) گذر از هزاره های پر فراز و فرودِ نسل اوست، از راه ژن هايش به نسل های آينده سپرده می شود. چگونگیِ واسپاریِ ويژگی های برآیِشی، يکی از شگفت انگيزترين پديده های طبيعت است که امروزه جايگاهی کانونی در زيست شناسی مدرن دارد.

يکی از پنداره های اساسی تئوریِ داروين اين است که همه گياهان و جانوران، شاخه هايی از درختِ هستی اند که اگر چه آشکارا ديگرگون می نمايند، اما همگی در رفتارها و نيازهای بنيادين، همگون و همانند می باشند. همه زيندگان نيازمند به هوا، غذا، آب و آفتاب اند و ديگرگونی اين چهار سازه، بازتابی شگرف در زندگی آنها دارد. پنداره خويشاوندی گياهان و جانوران و همگونی نيازهای اساسی آن ها، برآيندهای بسياری دارد که چندی از آن ها را بر می شماريم:

نخست اين که انسان نيز چون شاخه ای از درخت هستی، پيرو قوانينِ برآیِشی ست و چون زيندگانِ ديگر، طی مليون ها سال، ازهمايندیِ زيستارانِ ساده پديد آمده است. انگارهِ نزديکی انسان با ديگر زيستاران، چشم اندازِ تازه ای در پيوند با آنها در برابرِ وی می گشايد.

يکی ديگر از برآيندهای بزرگِ اين خويشاوندی اين است که از دستاوردِ آزمايش های علمی بر روی فيزيولوژی جانوران، می توان به سود انسان بهره جُست. اين برآيند که دانش های دارو سازی، ژن پردازی، پزشکی، آسيب شناسی، کالبد شکافی، درمان شناسی، ايمنی شناسی، ياخته پروری و روان شناسی آزمونی را ديگرگون کرده است، زاده اين پندارهِ برآیِشی است که فيزيولوژی بسياری ازگياهان و جانوران در رويارويی با بسياری از موادِ شيميايی، واکُنش های همانندی دارد. از اينرو، بسياری از داروها و لوازم آرايشیِ تازه را نخست بر روی پستاندارن آزمايش می کنند. روانشناسیِ آزمونی از اين نيز فراتر رفته است و روانشناسانِ رفتار گرا، پاياندادِ آزمايش بر روی پرندگان را نيز به انسان تعميم می دهند.

سومين برآيندِ اين نگرش اين است که برآیِش هستی، پديده ای مادی و خِرَد پذير است و نه آفريده آنی و آسمانیِ نيروهای ماورايی. تئوری برآيش، پاسخ به چگونگیِ پيدايشِ زيستاران است. اين تئوری را با چيستیِ گوهرِ هستی و چرايی آن کاری نيست. انديشه برآيش، پيش از انتشارِ نخستين کتابِ داروين، "خاستگاه رسته ها"، به ذهنِ چندی از زيست شناسان رسيده بود و داروين در آغازِ اين کتاب به نام بيش از سی تن از کسانی که پيش از او در اين باره نوشته اند، اشاره کرده است. يکی از اينان پدر بزرگِ خود وی، ارسموس داروين است که پزشکی نامدار و جانور شناسی بزرگ در قرن هفدهم بود. وی هستی را نافريده می دانست و بر آن بود که نمودها و نمايه های گوناگونِ هستی خود بخود پديد آمده اند. از ديگر زيست شناسانِ پيش از داروين بايد از لامارک نام برد که عضوهای بدنِ جانوران را برآيندِ نيازهای طبيعی آنان می دانست، اما چگونگیِ شکل گيریِ بخش های مختلف بدن درپرتو اين نيازها را نمی دانست و درباره پيوندِ اين دو با يکديگر، سخنی برای گفتن نداشت و چيستانی را با چيستانی ديگر جايگزين می کرد.
گرفتاری اساسی همه تئوری های پيش از داروين اين بود که زمين را بسيار جوانتر از آن چه هست می پنداشتند و اين پنداره، زمانِ چندانی برای کارکردِ پديده های برآیِشی که نيازمند به هزاران هزار سال است، ندارد. سفرِ علمی پنج ساله داروين، همزمان با انتشارِ انديشه های ژرفِ زمين شناس بزرگ انگليسی چارلز لايل، در کتابی به نام "اصولِ زمين شناسی" بود که نخست در سال ۱۹۳۰ منتشر شد. لايل دراين کتاب، چشم اندازِ تازه ای در دانشِ زمين شناسی گشود که شالوده زمين شناسی مدرنِ کنونی شد. پيش از آن، زمين شناسان نه تنها عمرِزمين را چيزی نزديک به شش هزار سال می پنداشتند، بلکه چرايیِ وجودِ مواد سازنده آن را نيز با دست ياختن به افسانه های مذهبی و يا رويدادهای ناگهانیِ کيهانی پاسخ می داد.

برآيش‌، روندی‌ هماره‌ در کار و پايان‌ ناپذير است‌ و تا هنگامی‌ که‌ زندگی‌ بر روی‌ زمين‌ هست‌، کشش‏ ها و کوشش‏ ها و واکنش ‏های ‌برآيشی‌ نيز در کار خواهد بود. از اين‌ چشم‌ انداز، همه‌ زيندگان‌ کنونی‌ زادگان‌ِ تک‌ ياخته‌ ای‌ هستند که‌ اندی‌ پس‌ از سرد شدن‌ پوسته‌ رويين‌ِ زمين‌ در دريا برآمد و اندک‌ اندک‌ در گذرِ تاريخ‌، فواره‌ وار به‌ شاخه ‌ها و خوشه‌ ها و ذره ‌های‌ گوناگون ‌روی گردانيدند. بنابراين‌، هستی‌ چشمه‌ ای‌ همگون‌ داشته‌ است‌ و همه‌ زيندگان‌ هنوز نيز نيازهای‌ بنيادين‌ِ همگونی‌ دارند: نمونه‌ اين‌ چگونگی‌، نياز به‌ هوا، آفتاب‌، خوراک‌ و نوشاک‌ است‌.

دگرگونی ‏های‌ برآيشی‌، پيگيرِ هدف‌ ِ ويژه ‌ای‌ نيست‌ و خواستی‌ جز سازگارتر ساختن‌ تن‌ و جان‌ زيستاران‌ برای‌ ماندگارتر کردن ژن‏ های‌ آنان‌ درجهان‌ ندارد. اين‌ روند آنچنان‌ کُند است‌ که‌ انسان‌ را يارای‌ ديدن‌ آن‌ نيست‌ زيرا دگرگونی‏ های‌ برآيشی‌ که‌ همان‌ دگرگونی ‏های‌ ژنتيک‌ است‌، پس‌ از صدها و گاه‌ هزارها سال‌ شکل‌ می‌ گيرد و پديد می‌ آيد.

انديشه پيوند زيندگان با يکديگر، ريشه درازی در تاريخ هستی شناسی دارد اما تا پيش از داروين کسی چيزی از چگونگی شکل گيری اين پيوند نمی دانست. داروين نشان داد که ويژگی ‏های ساختاری گياهان و جانوران که در پاسخ به نيازهای زيستبومی آنان شکل می‏گيرند، در گذر ِ زمان به پيدايش گونه ‏ها و دسته ‏ها و رسته‏ های گوناگونی کشيده می شود. هرجا که زيستبوم زينده‏ای در پرتو دگرگونی آب و هوا ديگرگون شده است، تنها زيندگانی که تاب ماندن و سازگارساختن خود با زيستگاه خود بوده‏اند، ماندگار شده ‏اند و ديگران به ناگزير، از گستره هستی بدر شده ‏اند. اين چگونگی در سه و نيم ميليارد سال گذشته، به پيدايش گياهان و جانوران گوناگونی که هم روزگار ما هستند، کشيده شده است.

آنچه نگرشِ داروين درباره زيست شناسی را از نگرش های ديگر جدا می کند، باورهای بنيادينِ تئوری اوست. چندی از اين باورها را برميشماريم:

۱. بنيادِ هستی مادی ست و زيستاران را آفريدگاری نيست ونمی تواند باشد
۲. همه زيندگانِ کنونی از تبارِ زيستارانِ تک ياخته ای هستند که در بيش از سه و نيم ميليارد سال پيش می زيسته اند و اندک اندک، همگام با دگرگونی های زيستگاه های خود تا به امروز ديگرگون شده اند.
۳. برآیِش هستی، پروسه ای ناهدفمند، ناخودآگاه و واکنشی ست.
ــــــــــــــــ
يادداشت ها:
۱. The Origin of Species
۲. Rational Christianity
۳. William Paley
۴. برآیِش بر وزن مراکش را در اين جا در برابرِ"Evolution" آورده‏ام. پيش از اين در زبانِ فارسی واژه "تکامل"، برای اين مفهوم به کار برده شده است که بارِ معنايی آن مخالفِ Evolution است. تکامل، اشاره به پروسه ای هدفمند و حساب شده دارد که در آن رده بندیِ زيندگان، ساختاری نردبانی دارد و انسان بر بالاترين پله آن جا گرفته است. نگرشِ داروينيست، درست روياروی اين چشم انداز قرار می گيرد و از اينرو، من واژه "برآيش" را بجای تکامل در برابر Evolution می گذارم.

***

بخش دوم:

پيش تر گفتيم که جستاوردهای داروين درباره چگونگی پيدايش هستی، يکی از سه رويداد بزرگ تاريخی ست که اديان ابراهيمی را با خطر روبرو کرده است. البته دامنه اين خطر همچنان در واگستری و پيشروی ست زيرا که بخش بزرگی از پيروان ِ اين اديان در سرزمين هايی زندگی می کنند که بسياری از آنان مردمِ آنها هنوز نه توانايی خواندن و نوشتن دارند و نه دسترسی به رسانه های همگانیِ ديداری و شنيداری. از سويی نيز، انديشه برآيشی در سده گذشته چنان جايگاه کانونی دردانش های زيست شناسی، پزشکی، کشاورزی، دام پروری، ژن پردازی، داروسازی، روانشناسی، کردار شناسی، مردم شناسی و مهندسی يافته است که شايد در نسل های آينده، همگان ناگزير از آشنایی با آن در آغاز زندگی آکادميک خود باشند. افزون بر اين، انديشه برآيشی در چند دهه گذشته، در پرتو بسترِ پژوهشی ژرف خود، به گونه ای بازپرداخت شده است که برگردان آن به زبان های ديگر آسانتر و دريافت آن آسانياب تر است.

در نيمه دوم سده نوزدهم ميلادی، هربرت اسپنسر1 که خود را علامه دهر می پنداشت و درهمه زمينه ها سخنی برای گفتن داشت. با برداشت آزادی از تئوری داروين، آن را با تکامل و رشد و پيشرفت، پيوند داد. وی ادعا کرد که جهان از ذرات ريز همگونی ساخته شده است که هماره در کشش و کوشش برای دگرگون شدن هستند. از اينرو، دگرگونی در ميان پديده های جهان، زاده اين چگونگی ست. از ديدگاه او پيچيده ترين ساختارها، پايانداد تلاش آنان برای برتر و بهتر شدن است زيرا که همه ذرات، هميشه در پويش و تکاپو بسوی تکامل و پيشرفت و دگرگون شدن اند. اسپنسر، برآن بود که تکامل روندی هدفمند است و جهان کارگاه کمال. او انسان را کامل ترين جاندار جهان می پنداشت و پنداره کمال را نه تنها برای روندهای زيستی که درباره فرهنگ و تمدن نيز بکار می برد.

در حقيقت هرآنچه از نيمه دوم سده نوزدهم ميلادی تاکنون بنام تئوری وانديشه های داروين از راه ترجمه های دست چندم از ترکيه عثمانی و هندوستان به ايران رسيده است، همه انديشه ها و تئوری علامه هربرت اسپنسر است که هر نکته ای که در نوشته های او درست است، تازگی ندارد و هر نکته اش که تازگی دارد، درست نيست. در بخش های ديگر خواهيم ديد که کتاب های داروين در آن روزگار به خاورميانه رسيده بود، اما اين که چرا انديشه های پوچ و دانشی نمای هربرت اسپنسردر سرزمين های اسلامی بجای انديشه های تازه و دگرگون کننده داروين منتشر و فراگير شد، نيازمند به بررسی ويژه خويش است. انديشه های اسپنسر، چيزی فراتر از پنداره های يهودی – مسيحی نيست. اين پنداره ها برای پيروان اديان ابراهيمی پذيرفتنی تر از گزاره های دگرگونساز و ويرانگرِ داروين است

انتشارِ خاستگاهِ رسته‏ها در سال 1859، آنسان كه پيش بينى شده بود جنجالِ فراوانى در انگلستان و سپس در ديگر کشورهای غربی برانگيخت. کشيشان و اهل ايمان، پنداره جهان خودرو و بى راهبر را سهمناك ‏ترين خطاى انديشه بشر دانستند و جانور پندارى انسان را با زهرخندِ تمسخر نكوهيدند. در آن روزگار، داروين و داروينيسم، سوژهِ پسنديده‏اى براى طنزآوران و كاريكاتوريست‏ ها بود. شماره‏ هاى آن زمان ِ مجله پانچ (Punch)، که يکی از ديرپاترين و جاافتاده ‏ترين رسانه ‏های طنز در انگلستان بود، روشنگرِ گوشه ‏اى از ايستارِ همگانى در برابرِ انديشه ‏هاى برآيشی ست. بيشتر رسانه ‏هاى گروهى، داروين را به ريختن آبروى انسان متهم مى كردند و اشاره وى به پيوندِ ميان همه زيندگان را به اين سخن فروکاسته بودند كه، انسان از نسلِ ميمون است و داروينيسم به، "تئورى ميمونى"2 شهرت يافته بود. روزى در گردِ هم ‏آيى زيست شناسان در دانشگاه آكسفورد، پس از سخنرانىِ هاكسلى3، كه يكى از زيست شناسانِ نامدارِ آن روزگار بود، اُسقفِ آكسفورد از او پرسيد كه،" خب، بفرماييد كه خانواده پدرىِ شما از نسلِ ميمون ها هستند يا خانواده مادرى ‏تان؟"

هاكسلى پاسخ داد كه؛ " من خوشتر می دارم كه نيايم ميمون باشد تا ابلهى كه هوشمندى را براى نيشخند زدن به ديگران مى خواهد و موقعيت اجتماعى خود را براى پرده پوشىِ حقيقت هاى علمى به كار مى گيرد."

هياهو و هنگامهِ ناشى از انتشارِ نخستين اثرِ داروين چنان بود كه هفته نامه ساتِردى رويو نوشت كه: " سرو صداى اين كتاب بسى فراتر از كلاس و مدرسه رفته است و امروز در خانه ‏ها و خيابان ‏ها سخن از تئورىِ داروين است." دولتمردان اروپايی نيز تابِ واتابِ اين نگرش را نداشتند و حتى ملكه ويكتوريا آرزو كرده بود كه سخنان داروين نادرست از آب در آيد و دعا كرده بود كه هرچه زودتر اين نادرستى آشكار شود.

گذشته از گفت و نوشت‏ هاى دين پيشگان كه داروينيسم را بنيان كَنِ پيشهِ خويش مى ‏دانستند و داروين را "مرتد"، مى‏ خواندند، اين نگرش در آغاز با خوشداشتِ آكادميسين ‏ها نيز روبرو نشد و كسانى چون سج ويك4 و هوكر5 كه از نام ‏آورانِ زمان خود در علوم طبيعى بودند، با ناباورى بدان مى‏ نگريستند و از واتاب ‏هاى اجتماعىِ چنين نگرشى مى ‏هراسيدند. به گمان آن ‏ها، پذيرشِ همگانى اين تئورى، اخلاقِ تازه ‏اى را پديد مى‏ آورد كه هيچ كس را ياراى پيش بينىِ برآيند هاى آن نمى توانست باشد. از سويى نيز بسيارى از پرسش ‏هاى ناشى از اين نگرش را در زمان داروين پاسخى نبود. يكى از اين پرسش ‏ها در باره چگونگىِ گذرِ ويژگى هاى برآيشى از نسلى به نسل ديگر بود. ديگرى اين بود كه اگر برآيش روندى واكنشى و ناهدفمند و ناآگاه از آينده است، پس بخش‏ هاى ويژه‏- كار و پيچيده ‏اى چون چشم كه طى مليون ‏ها سال شكل گرفته ‏است، چگونه برآمده‏ اند؟ داروين براى بسيارى از اين پرسش‏ ها كه خود نيز پيش ‏تر از آن با آن ها درگير شده بود، پاسخى نداشت. امروزه پيشرفت ‏هاى دانش‏ هاى زيست شناسى، فسيل شناسى، ژنتيک، ز يست شيمى و مردم شناسى، همه اين پرسش‏ ها را پاسخ داده است.

بخشى از جنجالِ فراگيرى كه تئورى داروين برپا كرده بود، ناشى از موقعيتِ خانوادگى داروين بود. او در خانواده ‏اى اشرافى زاده شده بود و بيشترِ بستگانش از نام آورانِ دانش و ثروت و سياست در آن روزگار بودند. پدر بزرگ وى ارسموس، زيست شناس و روشنفكرِ زمانِ خود نيز بود و كتابى نيز درباره جانور شناسى در سده هفدهم نوشته است. ارسموس داروين در زمانى كه بى خدايان را به دار مى ‏آويختند، طبيعت را پرستشگاه خويش مى‏ خواند و خِرَد را ناب‏ ترين گوهرِ انسانى مى ‏دانست. وى خود را زاده عصرِ روشنگرى مى‏ پنداشت و دانشجويان خود را به خِرَد گرايى و خرافه ستيزى راه مى‏ نمود و برآن بود كه، "اگر مى توان چيستانِ هستى را با روش ‏هاى علمى واگشود، ديگر چه نيازى به افسانه ‏هاى آسمانی ‏ست؟" پژواكِ انديشه ‏هاى ارسموس را در نگرشِ نوه او چارلز داروين كه ماده را بنيادِ هستى مى‏ پنداشت، به آسانى مى ‏توان ديد.

نکته گفتنی ديگر در اين راستا اين است که داروين دوره دانشگاهی خود را در رشته علوم دينی گذرانده بود. او درسال 1928 رشته پزشکی را در دانشگاه ادينبورگ رها کرد تا بخواسته پدرش درس دينی بخواند. پدر داروين آرزو داشت که فرزندش روزی کشيش شود. از آنرو داروين برای چهار سال، شاگرد ويليام پی لی، بزرگترين استاد و فيلسوف علوم دينی در دانشگاه کمبريج درآن دوران بود. البته بايد گفت که بخش بزرگی از رشته علوم دينی در آن زمان، درباره طبيعت شناسی بود و دانشجويان بيشتر روزهای خود را در جنگل ها و تالاب های و کوه ها می گذراندند و به گرد آوری نمونه های نژادهای گوناگون گياهان و جانوران و نيز فسيل های آسانياب می پرداختند.

اين نکته که دانشجوی علوم دينی از خانواده ای اشرافی، از آئين رسمی کشور دست بردارد - و از آن بدتر- چشم انداز تازه ای درباره زمينه شکل گيری زيندگان پديد آورد که ويرانگر ِ بنياد دين و آئين زمان باشد، سردمداران کليسا را بسيار رنجانده بود. از اينرو، پس از انتشار نخستين کتابِ داروين، شايعات فراوانی درباره وی ساخته شد که چندی از آن ها را برمی شماريم:

او فرزند پدرش رابرت داروين نيست و تخم شيطان است.
داروين ميمونی انسان نماست که خداوند او را چون خرِ دجال، برای آزمايش بندگان راستين خود به اين جهان آورده است.
داروين گفته است که انسان از نسل ميمون است.
داروين گفته است که قويترين جانور، ماندگارترين است.
داروين در پايان زندگی به خدا ايمان آورد و اين بار مسيحی دو آتشه ای شد!

همه اين سخنان نادرست و نارواست. البته داروين برآن بود که انسان و ميمون دو جانور با نيايی مشترک هستند. آنچه را درباره "بقای اصلح"، و "قانون جنگل" و "بکش که زندگی کنی" و مفاهيم باردار و انگيزاننده ای از اين دست در باره داروين گفته اند، همه از برساخته های هربرت اسپنسر است.

آشنايى بسيارى از مردم با تئورى برآيش و هياهوى بسيار درباره آن سبب شد كه چاپ دوم "خاستگاه رسته ‏ها" در سال 1860 در نخستين روزِ انتشارِ آن ناياب گردد و همه 1250 شماره آن به فروش برسد. اين كتاب پس از چاپ دوم، شش بارِ ديگر در زمان حيات داروين بازچاپ شد. اين کتاب تاکنون به بيشتر زبان های زنده دنيا برگردانده شده است و ميلياردها سخنرانی و مقاله و پژوهش و کتاب و فيلم پيرامون تئوری آمده در آن توليد شده است.

هر چند در سال‏ هاى نخستين، پذيرش نافريدگى و ناهدفمندىِ هستى، براى بسيارى از مردم دشوار مى‏ نمود، اما اندك اندك اين نگرش به علوم ديگر نيز راه يافت. اگر چه داروين كاربردِ تئورى برآيش را در علومِ اجتماعى كارى ناروا مى پنداشت، اما انديشه هاى وى در نيمه دوم سده نوزدهم، بازتاب ژرفى بر اين گستره داشت و هركس از داروينيسم، چيزى به گمانِ خود مراد مى ‏كرد. براى نمونه، برخى از ثروتمندان، پيروزى خود بر ديگران در بازارِ كار را ناشى سازگارتر بودنِ طبيعت خود با جهان مى ‏پنداشتند. آنسان که گفتيم، هربرت اسپنسر، كه در روزگار داروين، از همه جا و در باره همه چيز مى نوشت، در نيمه پايانى سده نوزدهم، " سازگاى با محيط"، را با مفهوم، "پيشرفت"، پيوند داد. اگرچه برداشتِ اسپنسر، واروى يافته‏ هاى داروين بود، و داروين را بسيار برآشفته بود، اما با نيازِ سرمايه دارى در آن زمان همخوانى داشت. اسپنسر در كتابى بنام "اصول روان شناسى"1، برآيش را همكارى زيندگان و طبيعت براى پيشرفت خوانده بود و با اين كژ بردارى از تئورى داروين، پيشرفت را كه مفهومى ارزشمند در جامعه صنعتىِ آن زمان بود، ريشه‏ اى طبيعى داده بود. اين برداشتِ ناروا سبب شد تا بسيارى، برآيش را "تئورى تكامل" بپندارند و واژه ‏اى هم معناى تكامل براى آن در ترجمه به ديگر زبان ها به كار برند.

کسانی نيز که با سرمايه دارى سرِ ستيز داشتند، انديشه ‏هاى داروين را همسو با نگرشِ خود مى دانستند. كارل ماركس درباره نخستين كتابِ داروين، در نامه‏اى در سال 1869 به فردريك انگلس نوشت كه: " اگر چه اين كتاب به شيوه ناپالودهِ انگليسى ‏ها نوشته شده است، با اين همه، زمينه زيست شناسيكِ نگرشِ ما را در خود دارد." آورده ‏اند كه كارل ماركس، پس از چاپ نخستين جلدِ كاپيتال، يك شماره از آن را براى داروين فرستاد و از او خواست تا اجازه دهد كه جلد دوم آن كتاب به او پيشكش شود. داروين كه زبان آلمانى نمى ‏دانست و آشنايى چندانى نيز با فلسفه و اقتصاد نداشت، در پاسخ به ماركس نوشت كه؛
"اى كاش بيشتر با رشته ژرف و با اهميتِ اقتصادِ سياسى آشنا بودم و ارزشِ دريافت كتابِ شما را مى داشتم. بى گمان كوشش ‏هاى شما در گسترده ‏تر كردنِ هر چه بيشترِ پهنه دانش، بر كاميابى آيندگان خواهد افزود."

داروين از پى آمدهاى ناخوشايندِ انتشارِ نخستين كتابش بسيار آزرده وهراسيده بود و تا سال ‏ها پس از آن از ترسِ جان خويش، هرگز شبى در خانه ديگران نخوابيد. واكنش همگانى آن چنان بود كه پنج سال پس از چاپ اين كتاب، بيش از چهار هزار كتاب و جزوه و مقاله درباه آن نوشته شده بود. در اين نوشتارها، يكى او را " ميمونى پير با صورتى پر مو" خوانده بود و ديگرى وى را پايه گذارِ زيست شناسىِ مدرن پنداشته بود. با اين همه، پس از چندى، تئورى برآيش پذيرفته شد و داروين در سال 1871 كتابِ ديگرى بنام "دودمانِ انسان"2 به چاپ سپرد كه ويژه برآيش انسان است.
‏چارلز داروين در روز دوازدهم فوريه سال 1809 بدنيا آمد و درروز نوزدهم آوريل سال 1882 در گذشت و يك هفته پس از آن با تشريفات رسمى از سوى دولت انگليس در كليساى وست مينستر در لندن، در كنار نيوتن و چارلز لايل، به خاك سپرده شد. روزنامه تايمز كه بيست سال پيش از آن، داروين را "ويرانگرى مرتد و خطرناك" خوانده بود، پس از مرگ وى نوشت كه:

"
داروين، اين پرچم دارِ دانش كه دامنه آگاهى انسان از چگونگىِ برآيش هستى را گسترش داد، كليساى وست مينستر را ارجمندتر نمود. اين كليسا به داروين نيازمندتر بود تا داروين به آن."

پس از مرگ داروين، گفت و نوشت درباره چندوچون چشم انداز برآيشی وی، شتاب بيشتری  گرفت. برخی از بازتاب های اين چشم انداز، مفهوم های فراموش شده گذشته مانند، توارث و نقش آن در رفتارها و کردارهای جانوران، دوگانگی طبيعت و فرهنگ، غريزه و آموزش، به گستره انديشه های آکادميک بازگرداند. ارزشمندی دانش های بنيادی چون رياضی، فيزيک، شيمی و زيست شناسی در سده نوزدهم سبب شد که علوم اجتماعی نيز شيوه های پژوهشی دانش های بنيادين را بپذيرند و بکوشند که تا آنجا که می شود، بررسی های خود را براساس روش های دانشی بنياد کنند.  اين چگونگی بازار روش شناسی را برای چندی گرم کرد. پرسش اين بود که آيا پژوهش های دانشی می تواند بی طرف باشد و بی هيچ ارزشداروی انسانی و فرهنگی شکل گيرد؟ آیا دانش و دستاوردهای آن می تواند در پيرون از دايره ايدئولوژی پديد آيد. آيا تئوری برآيشی داروين علمی ست؟ اگر هست، چگونه می توان درستی آن را آزمايش کرد؟ اگر بپذيريم که انسان تافته جدابافته ای در جهان نيست، اين پذيره چه برآيندهايی خواهد داشت؟ اگر انسان جانوری از بی شمار جانوران جهان است، چگونه و برای چه، به از خود گذشتگی و اخلاق رسيده است؟ انديشه تاريخیِ برتری انسان از ديگر جانوران را چگونه می توان از ديدگاه برايشی ارزيابی کرد؟ تکليف کرامت انسانی چه می شود؟ بنيادهای فلسفی تئوری برآيش چيست؟

البته مخالفان چشم انداز برآيشی نيز بيکار ننشستند و تا آنجا که می توانستند، در بی اعتبار کردن آن کوشيدند.البته داروين به نقد و نگاه های کشيشان و اهل دين بهايی نمی داد، اما نوشته های اهل دانش، بويژه طبيعت شناسان را با دقت دنبال می کرد. در روزگار داروين، نزديک به همه دانشمندان و فيلسوفان برجسته اروپايی يا مسيحی بودند و يا يهودی. آنان نه تنها به خدای يکتا ايمان داشتند بلکه باور داشتند که خداوند هر پديده ای را آن گونه که بايد، درست و بجا آفريده است. اين دانشمندان، بويژه آنان که گرايش سياسی محافظه کارانه داشتند، با هر انديشه و سخنی که با آموزه های آئين عيسوی ناهمخوان بود، به ستيز برمی خاستند. چنان بود که برخی از بزرگترين نام آوران گستره دانش و فلسفه و هنر، با تئوری داروين سرِ ناسازگاری آغاز کردند. برای نمونه، جان هرشل، رياضی دان و اختر شناس بزرگ انگلیس در سده نوزدهم، تئوری داروين را هذيانی درهم برهم (Higgledy-Piggledy) خواند. ويليام ويول که يکی از بزرگترين فيلسوفان علم در زمان داروين بود، چنان از داروين آزرده شده بود که ورود کتاب های او را به کتابخانه شهر کمبريج ممنوع کرده بود. ريچارد اوئن، جانور شناس انگليسی که رئيس بخش تاريخ طبيعی موزه بريتانيا در زمان بود، نيز يکی از دشمنان سرسخت داروين بشمار می رفت. روزی هوکر، طبيعت شناسی که پيش تر از وی نام برديم، در گفتگو با داروين، از ريچاد اوئن بدگويی می کرد. داروين در ميان سخنان هوکر به او گفت؛ "نگران نباش، من جز بدگويی از کسی انتظار ديگری ندارم." پس از داروين نيز نام آورانی چون آلبرت اينشتن، با جستاوردهای او به دشمنی برخاستند.
بسياری از مردم در زمان داروين، از اين که وی انسان را در رده جانوران آورده بود، بسيار ناخوشايند بودند. اين گزاره به تنها با آموزه های دينی و جايگاه بلندی که آئين های ابراهيمی به انسان می دهند، سازگار نبود بلکه برآيندهای آن نيز که انسان را از جايگاهی آسمانی به زمين می کشيد، ناخرسند بودند.

چندى پس از مرگِ داروين، دوستان وى بناى يادبودى به نام،"موزه تاريخ طبيعى" در لندن بنا كردند كه تا به امروز، هر روزه باز بوده است. اکنون همه شهرهای بزرگ جهان، موزه ای اين گونه دارد.

يادداشت ها:
1.Spencer, Herbert. (1870), The Principles of Psychology, General Books LLC, UK.
2.Monkey Theory
3.Huxley, T.H.
4.Sedgwick, A.S.
5.Hooker, J.D.
6.The Descent of Man (1871).

***

بخش سوم:

بخش بزرگی از تاريخ اديان بويژه اديان ابراهيمی، از آغاز دوره روشنگری تا کنون، درباره کلنجار و ستيز هماره سردمدارن آن دين ها با برآيندهای جهان مدرن بوده است. اين کلنجار و ستيز، نه دينی ست و نه دانشی، بلکه بنيادی سياسی دارد. آنان که دين را مايه ثروت و شهرت خود می خواهند، نيک آگاهند که برآيندهای انديشه های مدرن، ويرانگر دکان های دين فروشی آن هاست. اين دکان ها برشالوده افسانه و فريب ساخته شده اند و اندک تابش آفتاب روشنگری بر آن ها، پوچی و پوشالی بودنشان راا آشکار می کند. روزگار ما، روزگار منطق رياضی و دانش های مدرن است. ذهنيت مردم اين روزگار، زبان بازی های فلسفی و منطق افلاطونی و ارسطويی را برنمی تابد. از اينرو کلنجار و ستيزِ اهل دين با نمادها و نمايه های جهان مدرن، نااستوار و بيهوده و يکسويه است و ارزش درگيری و پاسخگويی ندارد. کلنجار خاخام ها و کشيشان و ملايان با فرهنگ مدرن، تلاش بيهوده پيروان وامانده و جامانده ِ جهان نگری ِهای شکست خورده ای ست که ديگر ذهن هيچ آزاده ای آن ها را برنمی تابد. اين کلنجار از ديدگاه روانشناسیِ شکست قابل درک است و تنها از آن ديدگاه بايد بهای آن را سنجيد.

البته بايد گفت که کلنجارِ اهل دين با چشم انداز ِ مدرن، تنها ويژه آن بخش ازاهل دين است که دين را دکان شهرت و ثروت کرده اند. اين دکانداران، سخنگويان رسانه ای ويژه ای دارند که هماره درهمه جا در پی پاسداری از وضع موجود و آلوده داشتن گستره همگانی با زبان بازی های هذيانی و بيهوده و گيج کننده اند. ترس اين سخنگويان دينی، ترس از آگاهی همگانی و سر باز زدن پيروان دين از تسليم و بندگی برده وار است. ترس از فروريختن ساختار اجتماعی ای که آنان در آن جايگاهی خوب و خوش دارند.

اما بسی بيش از بسياری از اهل ايمان که دين را دستمايه سود خود نمی دانند و نمی خواهند، هيچ گير و گرفتاری با پيشرفت صنعتی جهان ندارند و تازه های دانش و تکنولوژی و صنعت، آنان را هراسناک نمی کند. آنان کتاب دينی خود را فهرست حقايق علمی کهکشان ها و دفتر قوانين فيزيک و شيمی و زيست شناسی نمی دانند که با هر دستاورد تازه ی دانشی نگران نادرستی آن شوند. دين چيزی ست و دکان دين فروشی چيزی ديگر. دکانداران دين از هر برآيند تازه ای گريزانند. آنان بردگان سّنت اند و آينده را تنها در شکل و شمايلی از گذشته تاب می آورند. دين فروشان به خوبی می دانند که گرمی بازار آنان نيازمند به مشتريانی تهيدست و ناآگاه و بی خبر از رويدادهای و روندهای جهان کنونی ست. از اينرو، پايداری اديان کهنه در دنيای مدرن، در گروی تهيدستی و ناآگاهی و بی سوادی ِهمگانی ست.

چند سال پيش شيخ عبدالعزيزابن باز، مفتی بزرگ سعودی از پادشاه آن کشور خواست که از، "انديشه الحادی ای"، که به گمان او در کشور در حال گسترش بود، جلوگيری کند. اين انديشه کفرآميز، پنداره گرد بودن زمين و گردش آن بدور ِ خورشيد است. در آن پيام، شيخ به شاه نوشته بود که، قرآن مجيد، احاديث نبوی، علمای اعلام و حقايق موجود، همه برآنند که خورشيد در مدار ِ خود برگرد زمين می گردد و زمين ثابت و پايدار در جای خود ايستاده است. پس هرکس جز اين بگويد، خدا و قران و پيامبر را دروغگو می پندارد. بايد هرچه زودتر، جلوی اين بهتان سرزمين مکرمه و منوره ای که خاستگاه اسلام است، گرفته شود."
از نامه شيخ پيداست که او، تئوری کوپرنيک را همچنان تئوری می داند و نه حقيقت آشکار. البته او در اين باره از ديدگاه تکنيکی درست می‏گويد. حقايقی که درباره هر تئوری بدست می آيد، درستی آن تئوری‏ را آشکار می کند اما آن را به حقيقت بدل نمی کند. البته شايد شيخ عبدالعزيز، پيش از آن که از پادشاه بخواهد که از آن کفرگويی جلوگيری کند، نمی دانسته است که عضر فضا ديری ست که آغاز شده است و گرد بودن زمين را، نه تنها فضانوردان با چشمان خود ديده اند، بلکه بسياری از مردم روی زمين نيز آن را در تلويزيون مشاهد کرده اند. شايد شيخ می پنداشت که آنان که پا از گستره مرزهای زمين ِ خدا بيرون نهاده اند، دچار هذيان گويی شده اند. اما نه، اين جور آدم‏ها پيش از آن که سخنانشان پيرو روندی منطقی باشد، در پی مصلحتی ويژه است. شيخ می داند که چه می گويد زيرا می داند که برای که می گويد.

البته از ديدگاه ديگری می توان گفت که شيخ عبدالعزيز درست می گويد. او پيرو اسلام است و نه پيرو دانش مدرن. اسلام نيز يعنی سر تسليم فرود آوردن به آنچه که در قرآن، کتاب مقدس مسلمانان آمده است. اگر قرار باشد که هر رويداد و روند تازه ای بخشی از باورهای اسلامی را دگرگون کند، چگونه می توان به پايداری اين دين در آينده اميدوار بود؟ وانگهی، اگر دين، پيشرو پيروان خود باشد، چگونه می تواند خود پيرو چشم انداز ديگری شود؟

يکی از بازتاب های بزرگ دوران روشنگری بر اديان جهان اين بود که آن ها را ناگزير از بازنگری در کتاب های مقدس خود و تفسير دوباره متون آن ها در پرتو دستاوردهای انقلاب صنعتی اروپا کرد. از آن زمان تا کنون، اديانی که پيش از آن پيشرو و رهنمود دهنده بودند و پاسخ هر پرسش را در کتابِ مقدسِ خود می يافتند و می دادند، ناگزير از بازخوانیِ آن متون برای يافتن اشاره ای به کشفيات و اختراغات تازه صنعتی شده اند. هربار که پژوهشگری راز تازه ای از جهان هستی می گشايد، اهل دين، آسيمه سر به تکاپو می افتند تا نشان دهند که رمزِ آن راز، در هزاره های گذشته در کتابی که آنان آسمانی می پندارند، وجود داشته است. اين چگونگی را می توان درباره پيدايش هر پديده تازه علمی و صنعتی ديد. زمانی که گوی گون بودن زمين و گردش آن بدور خورشيد آشکار شد، دکانداران اديان ابراهيمی نخست آن را "کفر" خواندند و آنگاه که پذيرش همگانی و جهانی يافت، با اشاره به ده ها آيه و حديث و روايت گفتند و نوشتند که اين موضوع پيش تر در کتاب آسمانی آنان آمده بوده است. هم چنين است داستان کشف وجود ميکروب و ويروس، رفتار ابر و آب، چگونگی پيدايش دريا، اختراع ماشين و راديو و تلويزيون و تلفن و پرواز هواپيما و کشف ژن، گام نهادن انسان بر خاک ماه، برآيش هستی از تک ياخته آغازين در آب، پيدايش بانک، بيمه، لايه اوزون، کامپيوتر و اينترنت. هربار که پديده تازه ای ساخته می شود، دکانداران اهل دين با شتاب، آيه، حديث و يا روايت مربوط به آن را پيدا می کنند و با بافتن آسمان و ريسمان بيکديگر نشان می دهند که پيدايش چنين پديده ای در دين مبين آنان پيش بينی شده بوده است.

نيز چنين است داستان انديشه های مدرن، از آثار ارسطو تا ساختار شکنی مدرن و آموزه های مارکس و فرويد و هايدگر، تا مفاهيم مدرن درباره آموزش و پرورش و بهزيستی و بانکداری و بورس و بيمه. اهل دين برآنند که هر آنچه گفته شده است و گفته خواهد شد را می توان در سيره انبيا و اوليا پيدا کرد. اگر هم پيدا نشد، آن را در آثار پيران رهروی چون مولوی می توان يافت. اين چگونگی، دين را که تا پيش از انقلاب صنعتی، همه پرسش های مردم را پاسخ می داد و ديگران را پيرو خود می پنداشت، اکنون پيرو دانش و صنعت مدرن کرده است.

تکاپوی آسيمه سرانه اهل دين برای نشان دادن ريشه های انديشه ها، گفتمان ها و توليدات تکنولوژيک در متون مقدس دينی، در کشورهای پيرامونی که روانشناسی شکست و خود خُرد بينی زمينه ساز بيشتر رفتارها و کردارهای اجتماعی ست، بسی بيشتر از سرزمين های غربی ست. شايد اين چگونگی ريشه در فرادستی غربيان در جهان کنونی دارد که مردم ديگر جاها را نيز شيفته آنان کرده است. شايد جلوه های مادی فرهنگ غربی ست که زرق و برق آن آسان می تواند دل و دين از جهانيان بُربايد. شايد هردوی آنچه گفته شد و شايد هيچ کدام از آن دو دليل را نمی توان دلايل اين تلاش بی امان برای نشان دادن همپايی ما با جهان غرب دانست. اين سخن آشنا را که؛ نام شکسپير را نيروی دريايی انگليس در جهان پُر آوازه کرده است و نه ژرفای کار و گوهر هنر وی، نمی توان به آسانی از آن گذشت. شايد همين چگونگی اهل دين را در پی يافتن ريشه های انديشه های مدرن به گنجينه های آثار دينی و فرهنگی می فرستد. پيداست که تا زمانی که غربيان بر ديگر مردم جهان برتری نظامی و تکنولوژيک نداشتند، نه کسی به کار و بار آن ها بهايی می داد و نه آنان خود را پيشترو و پيشاهنگ نوآوری می پنداشتند.

پاپ پيوس دوازدهم، رهبر کاتوليک های جهان در منشور پاپی خود در سال ۱۹۵۰، اعلام کرد که تئوری داروين درباره تن جانداران است. اما آنچه را کليسا از انسان مراد می کند روان اوست که آفريده خداوند تواناست. اين سخن پاپ هيچ تاثيری در روند گرايش نويسندگان مسيحی در همخوان کردن آئين عيسوی با جُستاوردهای داروين نداشت. اين همخوانی اين گونه توجيه می شد که اهل دين در گذشته خدا را جدا از جهان می پنداشتند، اما انديشه های داروينی ما را متوجه اين نکته کرد که خدا در ذات پديدارهای جهان است و آن ها را از درون دگرگون می کند. اين نويسندگان يادآوری می کردند که اين سخن به معنای آن نيست که خداوند در بيرون از جهان وجود ندارد، بلکه مانند آفتاب که از خورشيد جدا هست و جدا نيست، خداوند نيز هم در ذات پديده هاست و هم در بيرون از آن ها.

انديشه جدا کردن حوزه تن و جان انسان از يکديگر، يکی از راه های سازگار کردن آئين عيسوی با چشم اندازِ برآيشی داروين بود. اين چگونگی، شناخت تن انسان را کوششی در حوزه طبيعت شناسی می داند و شناخت روان را به حوزه دين و فلسفه واگذار می کند. يعنی اولی گفتمانی فيزيکی ست و ديگری متافيزيکی. اين گونه، دو حوزه تن و جان را از همديگر جدا می شوند و يکی را قلمرو برآيش شناسی و ديگری را آفرينشی و قدسی می پندارند. يکی از بازتاب های اين بخشبندی، جدا کردن انسان از طبيعت است. هدف نويسندگان مسيحی از اين کار، نگهداری اصالت انسان در راستای کرامت او ست. البته اين تفلسف بازتاب ناخواسته ای نيز داشت که پيشنهاد دهندگان آن، از دامنه آن بی خبر بودند. آن واتاب اين است که دو حوزه دين و دانش، جدای از يکديگرند و هيچ وجه مشترکی با هم ندارند. اين گفتمان را در سده بيستم، استيون گولد۱، برآيش شناس بزرگ امريکايی با نام؛ "قلمروهای ناهمپوش"، پرورد. گولد برآن بود که در گستره انديشه، قلمروهايی وجود دارد که هيچ وجه مشترکی با يکديگرند نمی توانند داشته باشند. وی به دين و دانش به عنوان دو نمونه از اين قلمروها اشاره کرده است و نوشته است که نه دانشمند سکولار می تواند نبودن خدا را ثابت کند و نه اهل دين توانايی نشان دادن وجود خدا را دارند، زيرا که ديندار و دانشمند در دنيای مدرن، با دو زبان از دو جهانِ بيگانه با يکديگر سخن می گويند و از دو چشم انداز ناهمخوان و ناهمزمان به جهان و پديدارهای آن می نگرند. وانگهی، دين و دانش، دو روش متفاوت برای شناخت هستی پيشنهاد می کنند که هرگز به زبان مشترکی ميان اهل دين و اهل دانش کشيده نمی شود.

انديشه جدايی تن و جان را سپس تر برخی از علمای اسلامی مانند، علی شريعتی، مرتضی مطهری، يدالله سحابی، ناصر مکارم و جعفر سبحانی در کلنجارهای خود در پيوند با داروينيسم بکار برده اند.

يکی ديگر از راه های دمساز کردن آئين های ابراهيمی با خِردمداری مدرن و جُستاوردهای برآيشی، اشاره برخی ازعلمای اين آئين ها به سمبليک بودن داستان آفرينش در کتاب های دينی آن هاست. آنان برآنند که داستان رانده شدن ِ آدم از بهشت، اشاره ای سمبليک به آگاه شدن وی از هستی خويش برروی زمين و پذيرشِ بارِ امانتی دارد که پرودگار جهان بر دوش وی نهاده است. اين بار از چشم اندازِ آن اديان، پذيرش جانشينی خدا برزمين و پويش بسوی کمال است.

جستاوردهای داروين در سرزمين های اسلامی

مروا الشکری نگارشگرِ تاريخ روندهای مدرن در جهان عرب، در تازه ترين کتاب خود، "خواندن داروين به عربی"۳، نوشته است که کشورهای عربی- اسلامی از سال ۱۸۶۰، با وارد شدنِ انديشه های داروين به امپراطوری عثمانی، با داروينسم آشنا شدند. وی در پژوهش خود که دربرگيرنده سير انديشه برآيشی در کشورهای عربی از هنگام ورود آن تا سال ۱۹۵۰ است، آورده است که دانشمندان عرب از آغاز، واژه "تطّور" را در برابر واژه اولوسيون (برآيش) گذاشتند. در نخستين نگاه، بسياری از علمای اسلامی و اساتيد دانشگاه الازهر، گفتند و نوشتند که انديشه برآيشی داروين، برگرفته ای از آثار ابن خلدون است و ريشه در برخی از آيه های قران دارد. برای نمونه می توان به نقدهای مشهور ابراهيم بن عيسی الحورانی (۱۸۸۶) در رد داروينيسم اشاره کرد. در برابر آن می توان از مقاله های بسياری در ستايش داروين درمجله المقتطف در آن دوران ياد کرد.
البته برخی از روشنفکران ليبرال مانند شبلی شمیّل و اسماعيل مظهر، از تازگی کار داروينِ سخن گفتند و نوشتند. اسماعيل مظهر خود نخستين کتابِ داروين؛ خاستگاه رسته ها را در سال ۱۹۱۸، به عربی برگرداند.

برگردان کتاب داروين به عربی، کسان بيشتری را با چشم انداز برآيشی وی آشنا کرد. از آن پس بسيارانی اين چشم انداز را بی پيوند با گفتمان های اسلامی يافتند. گروهی نيز به رد آن برآمدند و نوشتند که سخنان داروين نه منطقی ست و نه علمی.
الشکری در کتاب تازه خود نشان داده است که درسده گذشته در نوشته های دانشی نويسندگان عرب، هرجا که از تطّور سخن به ميان آمده است، اين واژه با واژه های "سلسله"، "تقّدم" و "کمال" هم نشين بوده است.

انديشه های داروين در ايران

در ايران برای نخستين بار ميرزا تقی خان انصاری کاشانی که از نوانديشان دوران قاجار و استاد مدرسه دارالفنون بود، گزارشی از کتاب خاستگاه رسته ها را با برداشت و دريافتی آزاد از اين کتاب در جزوه ای با نام؛ "جانورنامه" در سال ۱۲۸۷ قمری منتشر کرد. کاشانی اين کتاب را چون جزوه ای آکادميک، برای دانشجويان خود، ۱۱ سال پس از نخستين چاپ کتاب داروين نوشت. اما برگردان کامل نخستين کتاب داروين با نام،"منشاء انواع"، در سال ۱۳۵۷ شمسی توسط نورالدين فرهيخته در تهران به چاپ رسيد.
البته پيش از انتشار اين کتاب، برخی از باسوادهای ايرانی از راه نوشته های شبلی شمیّل و نويسندگان ديگر عرب، آشنايی اندکی با انديشه های داروين داشتند. برای نمونه، سيد جمال الدين اسدآبادی، در کتابی بنام "نيچريه"۴، رديه ای بر جستاوردهای داروين نوشته است۲ که نمونه درخشانی از آنچه آخوندها، آن را ادبيات خود، "مشاقبه" می خوانند است. مشاقبه آن است که انديشه و يا سخنی ناراست را به کسی نسبت دهند و او را بخاطر آن انديشه و يا سخن نکوهش کنند. سيد جمال الدين اسد آبادی در نيچريه، چنين کاری را با داروين کرده است و سپس با انگ دهری بودن، داروينيسم را محکوم کرده است و مردود دانسته است.

نکته ای که رويارويی با جُستاوردهای داروين را در ايران از ديگر کشورهای خاورميانه جدا می کند اين است که چنين می نمايد که تاکنون تنها اهل دين در ايران به انديشه های داروين واکنش نشان داده اند. اميدوارم که اين سخن بازتاب ناآگاهی من از اين چگونگی باشد. واکنش های اهل دين نيز، نه از سر کنجکاوی آنان برای بررسی و درک و دريافت چشم انداز برآيشی، بلکه برای کم کردن شّرِ آن از سر دين نوشته شده است. از زمان انتشار نيچريه تاکنون، بسياری ازعلمای حوزوی چيزی درباره داروين و داروينيسم نوشته اند که هيچيک از آن ها ارزش خواندن و بازگفت و بررسی و نقد ندارد. اين چگونگی از آنروست که از نوشته های اين نويسندگان پيداست که نه کتاب و يا نوشته ای از داروين خوانده اند و نه هرگز پيش و پس از خواندن آنچه در اين باره خوانده اند، شکی در نادرستی انديشه های داروين داشته اند.
در بخش چهارم اين نوشته به بررسی برخی از اين واکنش ها خواهيم پرداخت
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
يادداشت ها:
۱. Gould, Stephen Jay (1997), Non-overlapping Magisteria,http://www.stephenjaygould.org/library/gould_noma.html
۲. داروين، چارلز. بنياد انواع. ترجمه نورالدين فرهيخته، نشر شبگير، تهران، ۱۳۵۷.
۳. University of Chicago Press Elshakry, Marva (2013), Reading Darwin in Arabic.
۴http://iscq.ir/%20http://iscq.ir/my_doc/iscq/JAMAL5.pdf
۵. برای آشنايی بيشتر با تئوری برآيش، نگاه کنيد به: Maynard Smith, John (1993), The Theory of Evolution. Cambridge University Press. UK
***

بخش چهارم:

پيش تر گفتيم که انتشار جُستاوردهای داروين، هنگامه بزرگی درميان اهل دين بپا کرد که هياهوی آن تا به امروز شنيده می شود. اما انگار که اهل دين در ايران، دستی از دور بر اين آتش داشته است و تنها به پاسخ های بسيار ساده و عاميانه، به آوايی که از دور شنيده است، بسنده کرده است. اين پاسخ ها را می توان به دو دسته بخش بست. يکی آنان که دين و داروينيسم را با هم سازگار می پنداشتند و ديگر کسانی که هيچ گونه سازگاری ميان چشم انداز داروين و ديدگاه اسلامی نمی ديدند. البته بايد گفت که اين دو گروه در واکنش های خود، تنها به مسئله خلقت بسنده کرده اند و چون چيزی از انديشه برآيشی و بازتاب های ژرف آن برانسان و دين و دانش و اخلاق و تاريخ و فرهنگ نمی دانسته اند، سخنی در پيوند با واتاب های ويرانگر انديشه برآيشی بر اديان ابراهيمی نگفته اند. حتی درباره چگونگی پيدايش انسان، انگار نويسندگان دينی نمی دانسته اند و يا فراموش کرده بوده اند که داروين از پيدايش خودبخوی و بی برنامه انسان در جهان سخن گفته است، اما در آئين اسلام، سخن از خلقت هدفمندِ انسان برای رسيدن به کمال انسانی ست. اين نااگاهی از پيش پنداره های دين- ستيز داروينيسم، سبب شده است که علمای شيعی در ايران، بهايی به آن ندهند و آسان از آن درگذرند. برای نمونه، ناصر مکارم که از علمای بزرگ حوزه قم است، در اين باره نوشته است:
"
با اين که بسياری کوشش دارند ميان اين فرضيه و مسئله خداشناسی تضاد قائل شوند و شايد از يک نظر حق داشته باشند؛ چرا که... جنگ شديدی ميان ارباب کليسا از يک سو و طرفداران اين فرضيه از سوی ديگر به وجود آورد... ولی امروزه برای ما روشن است که اين دو با هم تضادی ندارند؛ يعنی ما چه فرضيه تکامل را قبول کنيم و چه... رد کنيم، در هر دو صورت می‌توانيم خداشناس باشيم.

اين سخنِ مکارم نشان می دهد که وی چيزی درباره تئوری داروين نمی داند و تنها برای آن که سخنی در اين باره گفته باشد، آن چند جمله را نوشته است. "فرضيه خلقت ِ تدريجی"، هيچ پيوندی با تئوری برآيشی داروين ندارد. اين گفتمان دينی را علمای عرب برای مبارزه با انديشه های داروين ساختند تا داروين را خودی کنند و پذيرشِِ انديشه های وی را برای مسلمانان آسان سازند. يکی از اين عالمان اسلامی، آيت الله محمدرضا نجفی اصفهانی ملقب به "مسجدشاهی" ست که با خواندن برخی از مقالات شبلی شمیّل به زبان ِ عربی، برآن شد تا به گمانِ خود، به سخنانِ نادرست داروين پاسخ دهد. وی پاسخ های خود را در کتابی بنام، "نقد فلسفه داروين"۱ به زبان عربی گردآوری کرده است. نوشته های مسجد شاهی در اين کتاب، چيزی فراتر سخنان عاميانهِ آخوندی روده دراز و زياده گو نيست. چنان که از نام کتاب پيداست، مسجد شاهی نيز با داروين و تئوری او آشنا نبوده است و او را فيلسوف می پنداشته است.

علی شريعتی، مرتضی مطهری، حعفر سبحانی، يدالله سحابی و چند آخوند معمم و مزلّف ديگر نيز، در زُمره کسانی هستند که تئوری داروين را در اين دو پرسش که آيا انسان از نسل ميمون است؟ و، خلقت انسان آنی بوده است و يا تدريجی خلاصه کرده اند و به خلقت تدريجی رای داده اند و تئوری داروين را بی خطر شناخته اند. همه اين کسان، کم و بيش سخنانی بی مايه و بی ارزش در اين باره نوشته اند.البته از ميان آنان، يدالله سحابی در کتابی بنام؛ "قرآن مجيد و خلقت انسان"۲، گوی سبقت را در ياوه گويی از ديگران ربوده است. وی که آگاهی بيشتری از ديگرانی که نام برديم، درباره انديشه های داروين داشته است، با پافشاری شگفتی، در کتاب خود برآن است تا حقايقی را در که اين باره می داند، تحريف کند و ذهن خواننده کتاب خود را به سوی روايت اسلامی آن براند. وی نوشته است که کتاب های آسمانی يهوديان و عيسويان با حقايق علمی همخوانی ندارند، اما مسلمانان را از پيشترفت های دانش باکی نيست زيرا که

"
اين حقيقت همواره جلوه گر است که حقايق علمی در آفرينش موجودات و انسان مورد تأييد متون مقدسه يهود و مسيحيت نيست و بنا به مندرجات مزبور، دو رکن علم و دين در تأييد يکديگر نمی باشند ؛ ولی در قرآن خلقت تدريجی و پيوستگی موجودات و سپس تکامل فکری در انسان، از حقايق مسلمه ای است که در موارد عديده و قبل از آنکه دانشمندان اين زمان با تحقيق و تجربه به آن واقف و معتقد گردند، به عنوان يکی از نواميس آفرينش ياد شده است."

بد نيست که روی اين جمله اندکی درنگ کنيم. "حقايقِ علمی در آفرينش موجودات و انسان". نکته اساسی در اين نيم جمله، آوردن واژه، "حقايقِ علمی"، در کنارِ "آفرينش"، است. آفرينش ماهيتی افسانه ای دارد، يعنی که آفريننده و آفريده در افسانه آفرينش، هر دو مفاهيمی ذهنی و ساختگی و داستانی و بی زمان و مکان هستند. آفرينش را تنها با باورِ دينی می توان پذيرفت. اين مفهوم با حقيقت، يعنی آنچه در زيرِ پوشش واقعيت پنهان است و بايد با روش ويژه پژوهش و پالايش علمی آشکار شود، بيگانه است. هيچ حقيقت علمی در هيچ مفهوم افسانه ای نيست و نمی تواند باشد. افسانه را انسانِ ناتوان از دسترسی به حقيقت، برای پُرکردنِ جای خالی آن بکار می برد.

سپس نويسنده برای آن که دين خود را بر ديگر اديان ابراهيمی برتری بخشد، کتاب های دينی يهودان و عيسويان را، بی ارزش می کند. "حقايق علمی در آفرينش، مورد تاييدِ متون مقدسه يهوديان و مسيحيان نيست و بنا به مندرجات ِ مزبور، د و رکنِ علم و دين در تاييد يکديگر نمی باشند." نيک اگر در نگريم، می بينيم که نويسنده تا اينجای جمله، چهارتا گُل بسود اسلام زده است. نخست مفهوم ِ "حقايق علمی" را با آفرينش در آميخته است. سپس آفرينش حقيقت مدار ِعلمی را در انحصار دين خود در آورده است و سپس تر دين های يهود و نصارا را متهم به ناسازگار پنداشتن علم و دين کرده است. يعنی يدالله سحابی به زبان ديگر نوشته است که؛ "هنر نزد اسلاميان است و بس". کار شگفت ديگری که نويسنده در اين کتاب کرده است آن است که همه اطلاعات علمی زمان خود را گردآوری کرده است و سپس دراين کتاب، دربدر در پی يافتن آيه و حديث و روايت، برای نشان دادن ريشه های اسلامی آن ها گشته است و با بافتن آسمان و ريسمان بيکديگر، نشان داده است که آخرين دستاوردهای علمی زمان او درباره پيدايش کهکشان ها و زمين و گياهان و جانوران، همه در هزار و چارصد و اندی سال پيش، در قرآن آمده بوده است!

دکتر يدالله سحابی، استاد دانشگاه و مردی جدی بود. پس ما نيز بايد نوشته های او را جدی بگيريم و به جد از خود بپرسيم که چگونه می شود که چنين مردی که خود را اهل دانش می دانست، اين گونه در يک جمله، اين چنين بی پرده و بی پروا، حقيقت و علم و دين و افسانه و توهين به متون مقدسِ دو دين بزرگی را که از ديدگاه وی از "اديانِ الهی"، هستند درهم آميخته است تا سخنی را که پيش از او صدها ملای ديگر در مسجدهای هزاران روستای سرزمين های اسلامی گفته اند، به خيال خام خود، به کُرسی بنشاند؟ بايد از خودمان بپرسيم که چه شرايط زيستی و فرهنگی سبب می شود که کسی و يا کسانی اين چنين گستاخانه – شايد بی که بخواهند - پرده پوش حقيقت شوند؟ به گمان من، يدالله سحابی با نوشتن کتاب،"قرآن مجيد و خلفت انسان"، يادگار شگفتی از خود بجا گذاشته است. يادگاری که نام او را در ذهن آيندگان، به فهرست دشمنان بزرگ حقيقت در تاريخ علم در ايران خواهد افزود. پرت نشويم.

در گروه ديگر، علامه طباطبايی، سيد حسن نصر اصفهانی و مصباح يزدی را بايد نمايندگان گروهی دانست که هيچ گونه همخوانی آشکاری ميان داروينيسم و اسلام نديده اند. از ميان اين گروه نظر محمد حسين علامه طباطبايی۳، از همه با مزه تر است. وی برآن است که؛ " پيوستگی نسلی انسان و ميمون قابل تجربه هم نيست؛ يعنی ما تاکنون تجربه نکرده‌ايم که فردی از افراد اين نوع، به فرد ديگری از افراد نوع ديگر متحول شود. به عبارت روشن‌ تر هرگز کسی مشاهده نکرده است که ميمونی انسان شود."

گفتنی ست که دگرگونی های برآيشی، آنچنان کُند است که گاه اندک دگرگونی به مليون ها سال نياز دارد. اگر قرار بود که طبيعت جانداران به دگرگونی های آنی پاسخ دهد، تاکنون سفيد پوستانی که در سده های گذشته به آفريفا مهاجرت کرده اند، سياه پوست می بودند و سياه پوستانِ آمريکا و اروپا، سفيد پوست.

چنين می نمايد که نويسندگانِ اهل دين در ايران، هيچ نکته تازه ای که پيش تر در جهان اسلام گفته و يا نوشته نشده باشد، نگفته اند. اين چگونگی گواه ديگری بر نداشتن آشنايی آنان با اين چشم انداز ژرف و جهان گير است. بسياری از علمای اسلامی، سخنان همگونی درباره مارکسيسم و داروينيسم گفته و يا نوشته اند و در چشم اندازی کلان نگر، اين دو ديدگاه را الحادی و ارتدادی يافته اند. اين چگونگی نشان دهنده ناآشنايی علمای اسلامی، بويژه گونه شيعی آن، با دانش مدرن نيز هست. کشيشان مسيحی در سده نوزدهم ميلادی، انتقاد از داروين را با نقد تئوری او آغاز کردند وگفتند که هيچ يک از ويژگی های تئوری دانشی را ندارد. آنان همچنان به ناتوانی اين چشم انداز در ارائه دستگاه اخلاقی اشاره کردند و نيز درباره جانور پنداری آن هشدار دادند.۴
آنسان که پيش تر گفتيم، يکی از گزاره های بنيادی تئوری برآيشی داروين، پنداره بی برنامگی و ناهدفمندی هستی ست. اگر اهل دين در دنيای اسلام، همين يک گزاره را دريافته بودند، بی ترديد هرگز سخن از سازگاری اين نگرش با باورهای اسلامی نمی گفتند. اين گزاره، گفتمان تکامل در اديان سامی را به چالش می کشد و آن را بی بها می کند.

برآيش و تکامل

پنداره‌ِ "تکامل‌"، و گرايش‌ِ انسان‌ وجهان‌ بسوی‌ کمال‌، پنداره ‌ای‌ دينی‌ ست ‌که‌ در آن‌ هر ذره‌، نمادی‌ از ذات‌ِ کامل‌ پروردگار است‌ که‌ تسبيح‌ گويان‌ درآروزی‌ رسيدن‌ به‌ کمال‌، هماره‌ بسوی‌ او روان‌ است‌. البته‌ اين‌ کمال، به آسانی ‌دست ‌يافتنی‌ نيست‌ و انسان‌ بايد با پيمودن راهی دشوار، با پالايش‌ِ گوهرِ جان‌ خود اميدوار باشد که‌ روزی بدان‌ رسد.

تکامل‌ بر پايه‌ اين‌ پيش‌ پنداره استوار است‌ که‌ زيندگان‌ در رده‌ های‌ ارزشی ‌ِ گوناگونی‌ جای‌ دارند. اين‌ رده‌ بندی‌ انسان‌ را در بالاترين‌ جا می‌ نشاند و جانوران‌ را با چشمداشت‌ به‌ سود و زيان‌ آن ‏ها برای‌ انسان‌، در هرم‌ ارزشی‌ تکاملی می ‏گذارد. در گستره‌ فرهنگی‌ نيز کمال‌، سرسپاری‌ به‌ ارزش‏ ها وباورهای‌ فرهنگی‌ِ رايج‌ است‌.

نگرش‏ های‌ آئينی‌ بويژه‌ اديان‌ِ سامی‌، انسان‌ را رودی‌ از بهشت‌ می ‌پندارند که‌ سرپيچی‌ از فرمان‌ِ پروردگار، او را بسوی‌ اين‌ جهان‌ رانده‌ است‌. اين‌ رود، فرد را به‌ دو راهه‌ ای‌ می ‌رساند که‌ يکی‌ بازگشت‌ به‌ بهشت‌ و ديگری‌ راه‌ دوزخ‌ است‌. از اين‌ چشم ‌انداز، بازگشت‌ِ انسان‌ِ گناهکار به‌ جايگاه‌ خويش‌، در گروی پالايش‌ گوهر خود از پلشتی‏ هاست‌ و تا زمانی‌ که‌ وی‌ شايستگی‌ِ خود را برای‌ فردوسی‌ شدن‌ نشان‌ ندهد، راه‌ بازگشت‌ بر او بسته‌ خواهد ماند. چون‌ زدودن ‌ِپلشتی‌ از کارهای‌ بسيار دشوار است‌، بيشترِ مردم‌ را توانايی‌ آن‌ نيست‌ و دوزخ ‌هماره‌ بسی‌ پُرتر از بهشت‌ خواهد بود.

انسان‌ از ديدگاه‌ اديان‌ و بويژه‌ آئين‏ های‌ سامی‌، آفرينه ‌ای‌ کمال‌ جوست‌ وجهان‌ آزمايشگاه‌ِ انسان‌ برای‌ سپردن‌ِ راه‌ تعالی‌ و نشان‌ دادن‌ِ سزاواری‌ِ او برای ‌بازگشت‌ به‌ اصل‌ِ خويش‌ است‌ که‌ اصل‌ِ برترين‌ از فردوس‌ِ برين‌ است‌. از اين ‌ديدگاه‌، انسان‌ هيچ‌ پيوندِ نژادی‌ با ديگر زيندگان‌ ندارد و تافته‌ جدا بافته‌ای ست‌ که‌ پروردگارِ جهان‌ پس‌ از آفريدن‌ِ او بر خود درود فرستاده‌ است‌.

ديدگاه‌ِ برآيشی‌، چشم ‌اندازی‌ واروی‌ نگرش‏ های‌ آئينی‌ دارد. اگر تئوری ‌ِبيگ‌ بنگ‌ را در برابرِ افسانه‌ آفرينش‌ بگذاريم‌، اين‌ تئوری‌ آغازِ هستی‌ را دوزخی‌ خروشان‌ و جوشان‌ از آتشاب‌ِ ناشی‌ از انفجارِ بيگ‌ بنگ‌ می‌ پندارد. ازاين‌ نگرش‌، انسان‌ رودی‌ از دوزخ‌ است‌ که‌ بسوی‌ اکنون‌ و آينده‌ روان‌ شده‌ است‌. اين‌ رودِ برآيشی‌، رودِ زندگی ست‌ که‌ مليون ‏ها سال‌ پيش‌، از دل‌ آتش‌ وآب‌ برآمده ‌‏است‌ و همراه‌ با دگرگونی ‏های‌ زيستبومی‌ ديگرگون‌ و رنگارنگ‌ گرديده‌ است‌: بخشی‌ ريشه‌ در خاک‌ فرو برده‌ است‌ و زايش‌ و رويش‌ِ خود را با بهار همراه‌ کرده‌ است‌ و بخشی‌ ريشه‌ در خون‌. چنين‌ است‌ که‌ امروز زندگی‌ را در شکل ‏ها و شيوه ‌ها و رنگ‏ های‌ بسيار می‌توان‌ ديد.

برآيش‌، کاروان‌ِ زندگان‌ را همزی‌، هم ‌پيوند و هم ‌نياز می‌ داند و برآنست‌ که‌ نژادِ هيچ‌ زينده ‌ای‌ را بر ديگری‌ برتری‌ نيست‌. رده‌ بندی‌ِ برآيشی‌، شکلی‌ افقی‌ دارد و برآيش‌ شناسان‌، زيندگان‌ را در گستره‌ ای‌ همکف‌ رديف‌ می‌ کنند. از اين‌ ديدگاه‌، انسان‌ يکی‌ از ميليون ‏ها زينده‌ زمين‌ است‌ که‌ هيچ‌ گونه‌ برتری‌ برآيشی‌ بر ديگر جانوران‌ ندارد. البته‌ اگر پيشرفت‌ را توانايی‌ِ دستبرد درسازه‌ های‌ زيستی‌ و ساختار‌ ژنتيک‌ زيندگان‌ بدانيم‌ و بپنداريم‌ که‌ با بازپردازی ‌ِژن ها، انسان‌ روزی‌ خواهد توانست‌ همه‌ بيماری ‏ها را درمان‌ کند، آنگاه‌ می ‌توان ‌گفت‌ که‌ رودی‌ از دوزخ‌ است‌ که‌ بسوی‌ بهشت‌ روان‌ است‌. البته‌ اين‌ بهشت‌، افسانه ‌ای‌ و آرمانی ‌ست‌ و تا جاودان‌ هماره‌ در راه‌ خواهد بود.

ديدگاه‌ برآيشی‌، پيدايش‌ جهان‌ و زيندگان‌ را بی‌ برنامه‌ و ناهدفمند می‌ داند و رده ‌بندی‌ جانوران‌ را تنها با چشمداشت‌ به‌ تاريخ‌ِ برآيشی‌ آن ‏ها وبدون‌ هيچ‌ ارزشداوری‌ شکل‌ می‌ دهد. از اين‌ ديدگاه‌، "کمال"،‌ مفهومی‌ افسانه‌ ای ‌و بی‌ معناست‌ زيرا که‌ روند های‌ برآيشی‌، کارکردی‌ واکنشی‌ نسبت‌ به ‌سازه‌ های‌ زيستبومی‌ِ زيندگان‌ دارد. بنابراين‌، انسان‌ و جهان‌، برنامه‌ پيش‌ بينی‌ شده ‌ای‌ برای‌ آينده‌ ندارند و تاريخ‌ نيز قراری‌ با کسی‌، چيزی‌ و يا جای‌ ويژه ‌ای‌ ندارد.

برآيش‌، روندی‌ خود مدار و ناهدفمند است‌. گرينش‏ های‌ برآيشی‌ تنها درپاسخ‌ به‌ نيازهای‌ زيستی‌ شکل‌ می ‌گيرد. همه‌ گياهان‌ و جانوران‌ خواهان‌ زندگی‌ در همه‌ سرزمين‏ های‌ جهان ‏اند تا تخم‌ و تخمه‌ خود را هر چه‌ بيشتر برروی‌ زمين‌ بپراکنند، اما در هر سرزمين‌ تنها زيندگانی‌ که‌ با سازه ‌های‌ زيستی ‌ِآن‌ زيستگاه‌ سرِ سازش‌ دارند، می‌ توانند بمانند: ماهی‌ در کوير ديری‌ نمی‌ پايد و شتر نيز از آب‌ گريزان‌ است‌. چنين‌ است‌ که‌ در هر سرزمين،‌ تنها گياهان‌ و جانورانی‌ که‌ توانايی‌ ساختن‌ با دشواری‏ های‌ زيستبومی‌ را داشته ‌اند، مانده ‌اند.اين‌ شيوه‌ گرينش‌ خودبخودی‌، طبيعی‌ و برآيشی‌ ست‌. همه‌ زيندگان‌ کنونی ‌قهرمانان‌ زندگی‌ هستند زيرا که‌ اينان‌ از ميان‌ بی‌ شمار زيستارانی‌ که‌ توانايی ‌سازگاری‌ نيافته ‌اند، در ميدان‌ هستی‌ برگزيده‌ شده‌اند.

در طبيعت‌ در برابر هر زينده‌ِ پيروز، مليون ‏ها نسل‌ ناکام‌ وجود دارد که‌ هيچ ‌يک‌ تاب‌ ماندگاری‌ در زيستبوم‌ خود را نداشته‌ است‌. از ميان‌ آنانی‌ نيز که‌ هم ‌اکنون‌ از پی‌ هزاره‌ های‌ صبر و ستيز و فراز و فرودهای‌ برآيشی‌ گذشته‌ اند و به ‌اينجا رسيده ‌اند، اندک‌ دگرگونی‌ ناگهانی‌ آب‌ و هوا می‏ تواند بسياری‌ از آن ‏ها را از گستره‌ هستی‌ به‌ در کند. هربار که‌ دمای‌ زمين‌ اندکی‌ گرمتر و يا سردتر ازآنچه‌ بايد می‏شود، نسل‌ هزاران‌ زينده‌ برمی‌افتد و هزاران‌ زينده‌ تازه‌ به ‌جهان‌ می ‏آيند.

بسياری‌ از برآيند های‌ برآيشی‌ در پی‌ جهش‏ های‌ ژنتيک‌ شکل‌ می‌ گيرد. اگرهريک ازاين ‌جهش‏ ها، جانداری را با زيستبومش‌ سازگارتر کند، به‌ فهرست‌ِ ويژگی‏ های‌ مانای ‌آن‌ زينده‌ افزوده‌ می‏ شود و اندک‌ اندک‌ برتری‌ِ نسل‌ِ آن‌ زينده‌ را سبب‌ می ‌شود.برای‌ نمونه‌، اگر در ميان‌ آهوان‌ِ کنونی‌، جهشی‌ ژنتيک‌ سبب‌ شود که‌ توانايی ‌بوييدن‌ در آهَوکی‌ دو برابرِ اين‌ توانايی‌ در آهوان‌ ديگر گردد، اين‌ آهو درکشيدن‌ِ بوی‌ شير و پلنگ‌ و ديگر جانوران‌ شکارگر از ديگران‌ برتر خواهد بود. اين‌ برتری‌ سبب‌ می‏ شود که‌ او ماندگارتر از همگونان‌ِ خود گردد و کودکان‌ِ بيشتری‌ به‌ جهان‌ بياورد. اگر آن‌ کودکان‌ نيز ژن‏ های‌ جهيده‌ ی مادر خود را دريافت‌ کنند، آنها نيز بر کودکان‌ِ آهوان‌ ديگر در سازگاری‌ با زيستبوم‌ِ خويش ‌و ماندگاری‌ پيشی‌ خواهند گرفت‌ و اندک‌ اندک‌ پس‌ از هزاران‌ سال‌ با به ‌درشدن‌ِ آهوان‌ ديگر از ميدان‌ هستی‌، همه‌ آهوان‌ از نسل‌ آن‌ آهوک‌ خواهند بود و شامه‌ ای‌ پر توان‌ خواهند داشت‌.
پديدارهای‌ برآيشی‌ اين‌ گونه،‌ خودبخود بر ديگر پديدارها پيشی‌ می ‌گيرد و همگانی‌ می‏ شود. آنچه‌ اين‌ پديدارها را برمی‌ گزيند، سازگاری‌ بيشترِآن‏ هاست‌ که‌ پس‌ از نسل‏ ها، شمارِ آنان‌ را بيشتر از ديگران‌ می ‌نمايد و کم‌ کم‌ نسل ‌ناسازگارتر را نابود می‌ کند. از اينرو، ساختار فيزيکی‌ِ هر پديده‌ِ ارگانيک‌ بايد پيرو نقش‌ آن‌ باشد.

البته‌ بايد گفت‌ که‌ چون‌ نقش‌ زيستياری‌ِ هر توانايی‌ در پاسخ‌ به‌ نيازهای‌ زيستبومی‌ برمی ‌آيد، گاه‌ دگرگونی‏ های‌ زيستبومی‌ آن‌ نقش‌، پس‌ از ساليانی ‌چند از ميان‌ می ‌رود. نمونه‌ اين‌ چگونگی‌ در انسان‌، راست‌ شدن‌ مو برتن‌ِ وی ‌در هنگام‌ هراس‌ است‌. موی‌ بسياری‌ از جانوران‌ در هنگام‌ِ رويارويی‌ باجانوران‌ِ ديگر، برتن‌ آنها راست‌ می ‏شود تا با پُف‌ کردن‌ مو، آن‌ جانور، تنومندتر از آنچه‌ که‌ هست‌ بنمايد و جانورِ رويارو را از انديشه‌ ستيز با او بازدارد. اين‌ چگونگی‌ در انسان‌ کنونی‌ که‌ لباس‌ برتن‌ دارد و آنچنان‌ مويی‌ نيزبر تنش‌ نمانده‌ است‌، نمادِ بيهوده‌ ای‌ ست‌، اما اين‌ کردارِ واکنشی‌ همچنان‌ درانسان‌ به‌ هنگام‌ ترس‌ روی‌ می‏ دهد.

يادداشت ها

۱. النجفی الاصفهانی، ابی المجد الشيخ محمدرضا (۱۳۳۱قمری)، نقد فلسفه داروين، ترجمه دکتر حامد ناجی اصفهانی، ۱۳۸۹، کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، تهران. نجفی که در قم، "آقا مسجد شاهی"، خوانده می شد، از استادان خمينی در قم بوده است.
۲. سحابی، يدالله. (۱۳۸۷)، قرآن مجيد و خلقت انسان، شرکت سهامی انتشار، تهران
۳. طباطبايی، محمدحسين. تفسير الميزان. ترجمه مکارم شيرازی و محمدحسين موسوی همدانی. دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۷۶.
۴. Desmond, Adrian (1991), Darwin, Penguin Books, UK
۵. برای آشنايی بيشتر با تئری برآيش، نگاه کنيد به: هرندی، ابراهيم، (2011) برآيش هستی، H&S Media Ltd.
و به زبان انگليسی به: Maynard Smith, John (1993), Cambridge University Press. UK

***

بخش پنجم:

در بخش پيش گفتيم که برآيش‌، روندی‌ خود مدار و ناهدفمند است‌ و گرينش‏ های‌ برآيشی‌ تنها در پاسخ‌ به‌ نيازهای‌ زيستی‌ شکل‌ می ‌گيرند. نيز گفتيم که "تکامل" و "برآيش"، دو مفهوم ناسازگار با يگديگر، با دومعنای متفاوت اند. اولی گفتمانی دينی با باری افسانه ای و آرمانخواهانه است و ديگری درباره روندِ دگرگونی های زيستی از آغاز پيدايش هستی برروی زمين تا کنون است. مراد از خودمداری روندهای برآيشی آن است که چون برآيشِ هر عضو و يا هر توانايی تازه ای در جانداران در پاسخ به نيازِ زيستی آنان رُخ می دهد، اين چگونگی هرگز نمی تواند برنامه از پيش تهيه شده ای داشته باشد. تاريخ ِ برآيش هستی، تاريخ گرفت و داد ِ هماره زيندگان با زيستبوم های آنان است. هرگاه که دمای سرزمينی اندکی گرمتر و يا سردتر از آنچه هست می شود، به ناگهان نژاد ِ ميلياردها گياه و جانور در آن سرزمين از گستره گيتی بدر می شوند. نيز گاهی دگرگونی های جغرافيايی، بستر دريايی را به قله کوهی روی می گرداند و گاه واروی آن. گاه اَبَردره ای کويری، رويدشتی آبسال و سپس کوهدشتی ترسال و سپس تر کوهساری سردسير و سنگلاخ می شود. کشور تبت، نمونه ای از اين چگونگی ست که اکنون سرزمينی کوهنده است و در آينده بر سر ِکوه بلندی جا خواهد گرفت. همه اين دگرگونی های زيستبومی، زمينه های دگرگونی های زيستی هستند. چنين است که جانوران تنومند و تيز چنگ و دندانی چون دايناسورها هم هنگامی که در برابر اين دگرگونی های ناگهانی ناتوان شدند، نسل شان از روی زمين برچيده شد.

چندی از اساسی ترين پرسش های انسان درباره هستی، از هنگام آگاه شدن وی از بودن خويش در جهان تاکنون، اين ها بوده است

هستی چيست و از کجا و برای چه و چگونه پديد آمده است و به کجا می رود؟ گوناگونی گياهان و جانوران برای چيست؟ آيا زيندگان کنونی، زادگان پيشينيان خويش اند؟ اگر چنين است، اين همگون سازی چگونه روی می دهد؟ آيا هستی خودبخود پديد آمده است يا که آفريدگاری داشته است؟ اگر آفرينه است، آن آفريدگار کيست و کجاست و پيوند وی با آفرينه هايش چيست؟ هدف آفريننده ی هستی، از اين کار چه بوده است و چگونه آن هدف را با آفرينه های خود در ميان می گذارد؟

از ميان همه اين پرسش ها، نگرش ِبرآيشی تنها با دو تای از آن ها سروکار دارد. نخست اين که، آيا زيندگان کنونی، پيايند ِ جانداران پيش از خود هستند؟ ديگر آن که گوناگونی گياهان و جانوران برای چيست؟ اين نگرش نه آئين است و نه ايدئولوژی. از اينرو، برآيش شناسی، هيچ سخنی درباره آغاز و پايان جهان ندارد. همچنان که هيچ سخنی درباره هدف از آمدن و شدن گياهان و جانوران نمی گويد. برآيش، کُند روندِ دگرگونی های زيستی از آغاز پيدايش هستی برروی زمين تا به امروز است. از چشم اندازِ اين نگرش، انسان نيز يکی از بی شمار جاندارانی ست که می آيند و می زيند و می زايند و می روند. نه چيزی بيشتر و نه چيزی کمتر. از اين چشم انداز، انسان نيز در نيازهای اساسی خود به هوا و خوراک و نوشاک و پوشاک همانندِ ديگر جانوران است. اگرچه برخی از گزاره های برآيشی، برآيندهای فلسفی دارد، اما اين نگرش به فلسفی ست و نه ميانه ای با حوزه فلسفه دارد. برای آشنايی با اين گزاره ها نيز نيازی به دانش فلسفی نيست.

برآيش‌، شيوه‌ سازگاری‌ و ماندگاری‌ ست‌ و برآيش‌ شناسی‌ در پی‌ شناسايی‌ چرايیِ ويژگی های‌ ساختاری‌ِ اندام های گياهان‌ و جان‌ و تن ‌جانوران‌ و نيز ارزش‌ زيستياری‌ آن هاست‌. اين‌ دانش‌ بی‌ هيچ‌ پيش‌ پذيره ‌ای، ‌همه‌ بخش های‌ ارگانيک‌ِ کالبد ِ زيندگان‌ و نيز رفتارها و کردارهای‌ آن ها را بر می ‌رسد؛ ريشه‌، ساقه‌، برگ‌، هسته‌ و ميوه‌ِ گياهان‌ چه نقشی در سازگارکردن آنان با زيستبومشان دارند؟ چرا منقارِ پرندگان‌ با يکديگر متفاوت‌ است‌؟ چرا برخی‌ از زيندگان‌ در آب‌ و برخی‌ در خاک‌ و گروهی‌ بر روی‌ خاک‌ و چندی‌ نيز در هوا می‌ زيند؟ چرا جابجايی‌ِ جانوران‌ با شيوه ‌های‌ گوناگونی‌ مانندِ شناکردن، جهيدن‌، خزيدن‌، دويدن، چميدن، راه‌ رفتن‌ و پريدن‌ روی‌ می ‌دهد؟ چرا شکل‌ِ چشم‌ و گوش‌ ودهان‌ و بينی‌ و دست‌ و پا و ديگر عضوهای‌ بدن‌ انسان‌ به‌ گونه ‌ای ‌ست‌ که‌ هست‌؟ برای‌ چه‌ برخی‌ از گياهان‌ زيبا و يا خوشبو و برخی‌ زشت‌ و يا بدبوهستند‌؟ چرا برخی‌ از جانوران‌ تندرو، گروهی‌ تيزبين‌، دسته‌ای‌ تيز چنک‌ وبرخی‌ تيز دندان اند؟ اين‌ پرسش ها، چندی‌ از بی‌ شمار پرسش هايی‌ ست‌ که‌ هر پژوهنده ی‌ِ اين‌ حوزه‌ را به‌ انديشه‌ و پژوهش‌ وا می‌ دارد.

تا پيش‌ از پيشنهادِ چارلز داروين‌ درباره‌ چگونگی‌ِ برآيش‌ِ هستی‌، طبيعت شناسان‌ ويژگی های‌ زيستاران‌ و ديگرگونی های‌ آن ها را نمودهايی ‌رازگون‌ می‌ پنداشتند که‌ به گمان ِ آن ها، آفريدگارِ جهان‌، آن ها را برای‌ خوشداشت‌ِ انسان‌ و زدودن‌ِ اندوه‌ و يکنواختی‌ِ زندگی‌ وی‌ آفريده‌ بود.

اين‌ نگرش‌ بر پايه‌ اين‌ گمانه‌ استوار است که‌ انسان‌، هدف‌ِ هستی‌ است‌ و جهان‌ و پديدارهای‌ آن‌ برای‌ او و پيرامون‌ِ نيازهايش‌ برآمده‌ اند‌. از اينرو، دانه ‌ها و ميوه‌ های‌ خوراکی،‌ بخشی‌ از روزی‌ِ انسان‌ بشمار می‌ رفت‌ و گل ها و گياهان‌ِ ديگر نيز برای‌ دلگشايی‌ِ وی‌ و يا درمان‌ِ بيماری های‌ او می‌ روييدند. همچنين‌ جانوران‌ِ خوشگوشت‌ و اهلی‌، بخشی‌ از روزی‌ِ انسان ‌ و يا خدمتگزارِ او پنداشته می شدند و ديگر جانوران‌ چون‌: شير، پلنگ‌، سگ‌، گربه‌، روباه‌ و گرگ‌، برای‌ رماندن‌ِ ديگر جانوران‌ِ موذی‌ چون‌ موش‌ و خرگوش‌ و روباه‌، انگاشته می شدند. از اين‌ ديدگاه‌، جهان‌ به‌ پيکری‌ سامانمند و آراسته‌ می ‌مانست‌ که‌ در آن‌ هر يک‌ از پديدارهای‌ آن‌ بجای‌ خويش‌ نيکو می ‌نمود و خطايی‌ بر قلم‌ صنع‌ نرفته ‌بود.۱

جستاوردهای‌ زمين‌ شناسی‌ در اوان‌ِ سده بيستم‌ ميلادی نشان‌ داد که‌ زمين‌ بسی ‌کهن‌تر از آن‌ است‌ که‌ تا پيش‌ از آن‌ پنداشته‌ می‌ شد. نيز اين‌ سياره، نه‌ تنها درمرکزِ کيهان‌ نايستاده‌ است‌، بلکه‌ سنگريزه ‌ای‌ بسيار کوچک‌ از بی ‌شمارسيارگان،‌ در گوشه ‌ای‌ از اين‌ جهان‌ درندشت‌ِ بی‌ پايان‌ نماست‌. پاياندادِ پژوهش های‌ داروين،‌ وی‌ را برآن‌ داشت‌ تا همه‌ زيندگان‌ يعنی؛ گياهان‌، جانوران‌، ويروس ها، قارچ ها و باکتری ها را همريشه‌ و همپيوند بداند و هستی‌ را زاده‌ سرچشمه ای همگون انگارد. از ديدگاه‌ داروين‌ تفاوت های‌ زيستاران،‌ ريشه‌ در دگرگونی های‌ زيستبومی‌ آنان دارد که‌ دسته‌ ها و رسته‌ های‌ بی‌ شماری‌ از درخت ‌زندگی‌ برآورده‌ است‌. نگرش‌ داروين‌، چشم‌ اندازِ زيست‌ شناسی‌ را به‌ يکباره‌ ديگرگون‌ کرد. از آن‌ پس‌ هر برآيندِ زيستی،‌ در پرتو نقشی‌ که‌ آن‌ برآيند در سازگاری‌ِ بيشترِ دارنده‌ خود در زيستبوم‌ِ وی‌ دارد، مورد بررسی‌ قرار می‌ گيرد.

برآيش‌ شناسان‌ ساختارِ هر پديده‌ ارگانيک‌ را پيروِ ارزش‌ زيستياری‌ آن ‌می‌ دانند. هنگامی‌ که‌ از ارزش‌ِ زيستياری‌ِ عضوی‌ کاسته‌ می‌ شود، آن‌ عضواندک،اندک‌ نابود می‌ شود. برای‌ نمونه‌، موی‌ تن‌ِ انسان‌ نسبت‌ به‌ ديگرخويشاوندان‌ِ برآيشی‌ وی‌ يعنی‌ ميمون ها، بسيار اندک‌ است‌. اين‌ چگونگی ‌گويای‌ آن‌ است‌ که‌ در دوره ای‌ از تاريخ‌ِ برآيشی‌ انسان‌، وی‌ برای‌ زمان‌ درازی ‌نياز به‌ پوشش‌ نداشته‌ است‌. نيز چنين‌ است‌ سرگذشت‌ِ شاخ‌ و دُم‌ در بسياری‌ از جانوران‌ و يا خار و تيغ‌ در گياهان‌.

وانهـــادهای‌ برآيشی‌

تن‌ و جان‌ انسان‌، وامدارِ برآيندهای‌ برآيشی‌ِ جانورانی‌ است‌ که‌ پيش‌ از او بر روی‌ زمين‌ می‌ زيسته ‌اند. در حقيقت‌، تنها ويژگی‌ ای‌ که‌ کالبد انسان‌ را ازديگر زيندگان‌ جدا می‌ کند، افراشتگی‌ِ تن‌ وی‌ و بزرگی‌ِ حجم‌ِ مغزش‌ در پيوند با وزن‌ِ بدن‌ اوست‌. گذشته‌ از همگونی های‌ کالبدی‌، نيازهای‌ اساسی‌ِ انسان‌ و ديگر جانوران‌ نيز همانند است‌، مانند؛ نيازِ به‌ هوا، آب‌، خوراک‌، پوشاک‌ وآفتاب‌. نيز، تن‌ِ انسان‌ همانگونه‌ دستخوش‌ِ دستبردِ ميکروب ها و ويروس های ‌گوشتخوار می‌ شود که‌ کالبدِ جانوران‌ ديگر.
بنابراين‌، همه‌ جانوران‌ در پيوند با سازه ‌های‌ اساسی‌ِ زيستی‌، سرنوشت‌ِ مشترکی‌ دارند و زيانباری‌ِ هر يک‌ از اين‌ سازه ‌ها، همه‌ جانوران‌ را در بر می ‌گيرد. دامنه‌ اين‌ سرنوشت‌ را می ‌توان‌ تا گياهان‌ نيز گسترد، زيرا که‌ نابودی‌ِ هريک‌ از سازه ‌های‌ اساسی‌ِ زيستی‌، آن ها را نيز در بر می‌ گيرد. برای‌ نمونه‌، آلودگی‌ِ آب‌ و هوا، همه‌ زيندگان‌ را می‌ آلايد و نيز اگر اين‌ آلودگی‌ تنها گياهان‌ را نيز آسيب‌ زند، پس‌ از چندی‌ با خوردن‌ِ آن‌ گياهان‌، جانوران‌ نيز گرفتارِ پی ‌آيندهای‌ اين‌ چگونگی‌ خواهند شد.

برآيندهای‌ برآيشی‌ درهر زينده‌، با چشمداشت‌ به‌ بخش های‌ تن‌ِ آن‌ زينده ‌شکل‌ می‌ گيرد. از اينرو، مهندسی‌ِ ساختارِ تن‌ هيچ‌ زينده‌ای‌، ويژه‌ او ‌نيست‌. اين‌ چگونگی‌ بدان‌ می‌ ماند که‌ خانواده ‌ای‌، خانه‌ کُهن‌ِ خويش‌ را در هردوره‌، با توجه‌ به‌ نيازهای‌ دوره‌ ای‌ِ هر نسل‌ سازگار کند. چنين‌ خانه ‌ای‌ شايد برای‌ هيچ‌ نسلی‌ از آن‌ خانواده‌ دلپسند نباشد، اما نياز آنان‌ به‌ مسکن‌ را برمی ‌آورد. اينگونه‌ است‌ که تن‌ و جان‌ِ هر زينده‌ ای که‌ بسياری‌ از توانايی های‌ آن‌ در راستای‌ نيازهای‌ پيشين‌ شکل‌ گرفته‌ است، اکنون‌ يا نيازی به آن توانايی ها ندارد و يا آن ها را به‌ کارِ ديگری‌ می‌ گيرد. اين‌ چگونگی‌ نمونه ‌های‌ زيادی‌ در تن‌ و جان‌ِ انسان ‌دارد که‌ هريک‌ يادگارِ جانوری‌ جنگل‌ زی‌ در يکی‌ از دوره‌های‌ برآيش ‌هستی ‌ست‌. در پيوند با تن‌، می ‌توان‌ از واکنش های‌ دفاعی‌ِ فيزيولوژی‌ِ انسان‌ دربرابرِ رقابت‌ و يا خطر ياد کرد.

فيزيولوژی‌ بيشتر جانوران‌ در رويارويی‌ با خطر، دستخوش‌ دگرگونی های‌ چندی‌ می ‌شود تا يا آن‌ جانور را به‌ ستيز وادارد و يا به ‌گريز‌. اين‌ خطر برای‌ پستانداران‌ با افزايش‌ِ قند، فشارِخون‌ و نيز تپش ‌ِقلب‌، کوری‌ِ اشتها، افزايش‌ِ بيداری‌ و هشياری‌ و در هم‌ فشردگی‌ ماهيچه‌ های ‌بدن‌ همراه‌ است‌ تا پستاندار با همه‌ نيروی‌ خود بستيزد و يا از آن‌ بگريزد. نمناک‌ شدن‌ِ پوست‌ِ تن‌ و بويژه‌ کف‌ ِ دست ها در ميمون ها برای‌ آن‌ است‌ تا اين ‌جانوران‌ بتوانند با تردستی‌ از درختان‌ بالا روند و از خطر بگريزند. همه‌ اين ‌واکنش ها در جنگل‌ بجا و سودمند است‌ اما انسان‌ کنونی‌ نمی‌ تواند با گريختن‌ و بالا رفتن‌ از درخت‌ از خطرهای‌ زندگی‌ امروزی‌ بگريزد. با اينهمه‌ هنوز نيز انسان‌ در هنگام‌ رويارويی‌ با هرآنچه‌ وی‌ آن‌ را خطرناک‌ می‌ پندارد، قلبش‌ به‌ تپش‌ می‌ افتد و فشارِ خونش‌ بالا می‌ رود و کفِ دست هايش‌ عرقناک‌ می ‌شود.

نمونه‌ روانی‌ اين‌ چگونگی‌، شکل های‌ گوناگون‌ ِ صورت‌ِ انسان‌ درحالت های‌ گوناگون‌ است‌. جانوران‌ِ درنده‌ در زمان‌ روبرو شدن‌ با شکار و يا درهنگام‌ ِ ستيز با درندگان‌ِ ديگر، نيش‌ ِ خود را به‌ نشانه‌ خشم‌ باز می‌ کنند تا دندان های‌ تيز و بُرنده‌ خود را به‌ شکار بنمايانند و آن‌ را از آهنگ‌ِ فرار بازدارند و يا با چنين‌ کاری‌ در برابرِ حريف‌، او را بترسانند و از ميدان‌ بدرکنند. اين‌ ترفندی‌ روانی ‌ست‌ که‌ جانوارن‌ِ درنده‌ با آن‌ می ‌توانند بدون‌ ِکاربُرد انرژی‌ هم از شّرِ جانور ِ زورمند ديگری‌ برهند و هم شکار را در جای‌ خود از ترس‌ ميخکوب‌ کنند تا ناگهان‌ از جای‌ خود بر نجهد و نگريزد. انسان‌ نيز در زمان‌ِ ستيز با ديگران‌ چنين‌ می‌ کند، اما چنين‌ کاری‌ برای‌ وی‌ سودی‌ ندارد زيرا وی‌ نه‌ دندان های‌ درنده ‌ای‌ دارد و نه‌ زهری‌ که‌ حريف‌ را ـ که‌ هميشه‌ نيز انسانِ ديگری ست‌ ـ بترساند. اين‌ کردار، يادگاری‌ کهن‌ از نياکان‌ جنگل‌ زی‌ و خونخوار ماست‌ که‌ ميليون ها سال‌ پيش‌ در سرزمين های‌ ترسال ‌می‌ زيسته‌ اند.
بسياری‌ از ايماها و اشاره‌ها و صورتک های‌ انسان‌ امروزی‌، ريشه‌ درگذشته‌ِ برآيشی‌ جانوران‌ِ ديگر دارد، اما امروزه‌ با از دست‌ دادن‌ ِ نقش‌زيستياری‌ خود، هر يک‌ از اين‌ شکل ها، تنها نمادی‌ از حالتی‌ انسانی‌ ست‌. انسان ‌برای‌ نشان‌ دادن‌ ِ تنفر خود از کسی‌، چيزی‌ و يا رويدادی‌، گونه ‌های‌ خود را با لب‌ ِ بالايی‌ خود بر می‌ کشد به‌ گونه‌ ای‌ که‌ لب‌ بالايی‌ به‌ بينی‌ نزديکتر می‌ شود و چشم ها نيمه‌ بسته‌ می‌ مانند. اين‌ شکل‌ در هنگام‌ استفراغ‌ کردن‌ نيز پديد می ‌آيد و در بسياری‌ از جانوران‌ نشانه‌ بيرون‌ ريختن‌ غذای‌ آن هاست‌. در حقيقت‌، انسان‌ نيز با نشان‌ دادن‌ِ چنان‌ شکلکی‌، ناخودآگاه‌ می‌ گويد که‌ تنفرِ من‌ از اين‌ چگونگی‌ آنچنان‌ است‌ که‌ حالت‌ استفراغ‌ به‌ من‌ دست‌ داده‌ است‌. البته ‌جانوران‌ چنان‌ حالتی‌ را در هنگام‌ دلزدگی‌ بخود می‌ گيرند، اما اين‌ حالت‌ برای‌ انسان‌ شکل‌ نمادينی‌ بخود گرفته‌ است‌ و کمتر کسی‌ نيز از ريشه‌ فيزيولوژيک‌ ِآن‌ آگاه‌ است‌.

انسان‌ مانند ديگر جانوران‌، وامدارِ ويژگی های‌ کالبدی‌ و کرداری‌ ِ پيشينيان ‌خويش‌ است‌، اما اين‌ ويژگی ها را با توجه‌ به‌ نيازهای‌ خود در هر دوره‌ِ برآيشی‌، کاربردی‌ تازه ‌ می‌ دهد. اين‌ چگونگی‌ برای‌ آن‌ است‌ که‌ رويدادهای‌ برآيشی ‌روندی‌ بسيار کُند و واکنشی‌ دارند که‌ هميشه‌ در پرتو برآيه ‌های‌ پيشين‌ِ هرزينده‌ با چشمداشت‌ به‌ توانايی های‌ وی‌ شکل‌ می‌ گيرد. اگر زينده‌ ای‌ بتواند بهره ‌بيشتری‌ از آنچه‌ دارد، برگيرد و هر يک‌ از عضوهای‌ بدن‌ خود را چند کاره ‌کند، توان‌ ِ ماندگاری‌ خود در جهان‌ را بيشتر می‌ کند. چنين‌ است‌ که‌ هرگز در طبيعت‌، زيستارِ چند ياخته ‌ای‌ تازه ‌ای‌ که‌ هيچ‌ خويشاوندی‌ و پيوندِ برآيشی‌ با زيندگان‌ ديگر نداشته‌ باشد، پديد نمی‌ آيد.

يکی‌ از پديدارهای‌ شگفت‌ِ هستی‌، همگونی‌ ساختاری‌ِ پوست‌ نرينه ‌و مادينه‌ در نژادِ هر زينده‌ است‌. اين‌ چگونگی‌ در انسان‌ سبب‌ شده‌ است‌ که ‌مردان‌ نيز دارای‌ پستان های‌ بيهوده‌ و بيکاره‌ باشند. اين‌ پستان ها هيچ‌ سودی‌ ندارند و رويش‌ آن ها برای‌ آن‌ است‌ که‌ پوست‌ِ تن‌ زن‌ و مرد از روی‌ الگوی‌ برآيشی‌ِ همانندی‌ شکل‌ گرفته‌ است‌ و چون‌ زن‌، زينده‌ ای‌ پستاندار است ‌مرد نيز به‌ ناگزير جای‌ پستان‌ بر روی‌ پوستش‌ آشکار است‌، اما اين‌ پستان ها هيچگونه‌ کارکردی‌ ندارند.

البته‌ اين‌ سخن‌ بدان‌ معنا نيست‌ که‌ پوست‌ ِ تن‌ انسان‌ تن‌ پوشی‌ زنانه‌ است‌ زيرا اين‌ تن‌ پوش‌، جای‌ خالی‌ ِ آنچه‌ را که‌ در تن‌ زن‌ وجود ندارد، بدرستی ‌نپوشانده‌ است‌. از اينرو ياخته‌ های‌ وسوسه ‌گرِ جنسی‌ در زنان‌ در جای‌ خود نيست‌ و زن‌ می‌ تواند بدون‌ آميزش‌ با مرد، به‌ اوج‌ ِ کامجويی‌ جنسی‌ برسد. اين‌ چگونگی‌ زيست‌ شناسانی‌ را که‌ لّذت‌ِ کردارهای‌ جنسی‌ را پاداشی‌ برای‌ همگون‌ سازی‌ (توليد ِمثل‌) می‌ دانند، با گرفتاری‌ روبرو می‌ کند زيرا اگرزينده‌ای‌ بتواند بدون‌ِ درگيری‌ و آميزش‌ با جنس‌ ِ ديگر، اين‌ پاداش‌ را بدون‌ پذيرش‌ نطفه‌ بگيرد، اين‌ پيش‌ پندار نادرست‌ می‌ نمايد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
يادداشت ها:

۱. اين دو بيت در زبان فارسی اشاره به اين چگونگی دارند:
جهان مانند چشم و گوش و ابروست/ که هر چيزی بجای خويش نيکوست.
پيرِ ما گفت خطا برقلم صنع نرفت/ آفرين بر نظر پاک خطا پوشش باد.
۲. Fight or Flight Mechanism. مکانيزم ستيز يا گريز..
۳. برای آشنايی بيشتر با تئوری برآيش، نگاه کنيد به: هرندی، ابراهيم، (۲۰۱۱) برآيش هستی، H&S Media Ltd.
و به زبان انگليسی به Maynard Smith, John (1993), Cambridge University Press. UK

***

بخش پايانی:
در بخش پيش گفتيم که برخی‌ از برآيش‌ شناسان‌ برآنند که‌ همه‌ اندام های هر زينده‌، دارای‌ ارزش‌ زيستياری‌ ِ ويژه‌ خويش‌ است‌ و در طبيعت‌ هر گز چيزی‌ بيهوده‌ پديد نمی ‏آيد. اين‌ چشم‌ انداز در زيست‌ شناسی، " ديدگاه‌ سازش‌ گرايی"۱، نام‌ دارد. سازش‌ گرايان‌ می‌ گويند که‌ چون‌ در طبيعت‌ هيچگاه‌ به‌ چيزِ بيهوده ‌و بيکاری‌ بها داده‌ نمی ‌شود، پس هر آنچه‌ از گذرِ هزاره ‌های‌ برآيشی‌ گذشته است و همچنان‌ برجا مانده‌ است‌، بايد دارای‌ نقش‌ زيستياری‌ ويژه‌ خود باشد. اگربخشی‌ از تن‌ ِ جانوری‌ و يا کالبد گياهی‌، نقش‌ِ زيستياری‌ِ آشکاری‌ ندارد و دليل‌ِ سازگارانه‌ ای‌ برای‌ آن‌ نمی‌ توان‌ يافت‌، اين‌ چگونگی‌ به‌ معنای‌ ردِ سازش گرايی‌ نمی‌ تواند باشد، بلکه‌ بايد آن‌ را بحساب‌ ناآگاهی‌ ما از چيستی‌ِ نقش‌ آن‌ اندام گذاشت‌.

اگر بپذيريم‌ که‌ همه اندام های تن، سازگار و سودمند هستند، آنگاه‌ نه‌ تنها نمی‌ توانيم‌ روندهای‌ برآيشی‌ را ناهدفمند بدانيم‌ بلکه‌ از توجيه ‌کاستی های‌ برآيشی‌ نيز در می ‌مانيم‌. از ديدگاه‌ سازش‌ گرايی‌ نمی ‌توان‌ نقش ‌زيستياری‌ ِ پستان ‏های‌ مرد و اوج گيری‌ِ جنسی‌ زن‌، بدون‌ ِ آميزش‌ با مرد را بررسيد. با اينهمه‌ می ‌توان‌ گفت‌ که‌ بيشترِ اعضای‌ ِ کالبد گياهان‌ و جانوران ‌برای‌ کارِ ويژه‌ ای‌ برآمده ‌اند‌، اما برخی‌ از اين‌ اعضا از اين‌ نقش‌ تهی‌ هستند‌. برخی‌ نيز در روزگاران‌ِ پيشين‌، در پی‌ ِ نياز ويژه ‌ای‌ پديد آمده‌ اند‌ و اکنون‌ با دگرگون‌ شدن ‌ِآن‌ زيستبوم‌ و يا جابجا شدن ِ دارندگانِ خود از جايی به جای ديگر، اکنون بيهوده می نمايند. نمونه اين اندام، آپانديس‌ و موی تنِ انسان است‌.

البته‌ گاه‌ اعضايی‌ که‌ نقش‌ زيستياری‌ خود را در دوره‌ ای‌ از دست‌ می‌ دهند، ای‌ بسا که‌ در دوره‌ ديگری‌ کاربُرد تازه‌ ای‌ بيابند. نمونه‌ اين‌ چگونگی‌، شست‌ ِ خرسک‌ پنداست‌.۲ هر دست‌ ِ اين‌ خرسِ چينی، شستی‌ گردنده‌ مانند شست‌ انسان‌ دارد که‌ با آن‌ شاخه‌ خيزران‌ را از برگ‌ تهی‌ می‌ کند. پندا روزی‌ ۱۲ ساعت‌ به‌ خوردن‌ ِ برگ‌ خيزران‌ می ‌پردازد. اين‌ جانورِ زيبا، شاخه‌ خيزران‌ را با تردستی‌ از لای‌ شست‌ خود گذر می‏ دهد و برگ‏ های‌ آن‌ را از شاخه‌ جدا می‌ کند. نمونه‌ اين‌ چگونگی‌ را در گياهان‌ نيز می‌ توان‌ ديد. اُرکيده جنگلی‌، مانند بسياری‌ از گل‏ های‌ ديگر، غنچه‌ ای‌ گشوده‌ دهان دارد که‌ در بر گيرنده‌ تخمک‏ های‌ آن ‌است‌. اين‌ غنچه‌ در گياهان،‌ بيشتر برای‌ پايبانی‌ِ تخمک ‏ها و نيز فراخوانی‌ پروانگان‌ برای‌ گرده‌ افشانی‌ برآمده‌ است‌، اما اُرکيده جنگلی، غنچه‌ خود را برای‌ شکار بکار می‌ برد. اين‌ گياه‌ِ گوشتخوار، لاله‌ غنچه‌ خود را از شهدی‌ شهوت‌ انگيز نيمه‌ پُر می‌ کند تا پروانگان‌ و زنبوران‌ را به‌ هوای‌ خوردن‌ آن‌ شهد به‌ درون‌ خود کشد. سپس ‌هنگامی‌ که‌ پروانه ‌ای‌ به‌ درون‌ غنچه‌ پا می ‌‏نهد، دهانه‌ غنچه‌ را می‌ بندد و مهمان‌ را مچاله‌ می ‏کند و همه‌ شيره‌ تن‌ آن‌ را می ‏مکد. سپس با بازگشايی‌ غنچه‌ خود، تفاله‌ وامانده‌ ی شکارِ را در دسترس‌ باد و زنبورها می ‌‏گذارد و به‌ هوای‌ شکاری‌ ديگر شهد افشانی‌ می ‏کند. بلند برگی‌ که‌ در دهانه‌ غنچه‌ اين ‌گل‌، فرودگاه‌ پروانه‌ است‌، رويه ‌ای‌ نرم‌ و لغزنده‌ دارد که‌ شکار را به‌ درون‌ لاله ی گل‌ می ‏‏رواند و از بازگشت‌ آن‌ جلوگيری‌ می ‌کند.
چون‌ بيشتر گل‏ ها لاله ‌ای‌ شهدآگين‌ و بی‌ خطر دارند، پروانگان‌ و مگس‏ ها و زنبوران‌ بسيار آسان‌ به‌ تور اُرکيده جنگلی‌ که‌ از غنچه‌ زيبا و فريبنده‌ خود تورشکار ساخته‌ است‌، می‌ افتند. اين‌ ترفند، راه‌ تازه‌ ای‌ برای‌ اُرکيده جنگلی دربهره‌ وری‌ ِ بيشتر و بهتر از طبيعت‌ پديد آورده‌ است‌ و اين‌ گل‌ می ‌تواند بوسيله ‌آن‌ در زمانی‌ اندک‌، خوراکی‌ سرشار از پروتئين‌ و ويتامين ‏های‌ گوناگون‌ بدست ‌آورد.

کارکردِ اُرگان‏ های‌ تن‌ را نمی‌ توان‌ دليل‌ برآيش‌ آن‏ ها دانست‌ زيرا دگرگون ‌شدن‌ نيازهای‌ زيستبومی،‌ گاه‌ نقش‌ اين‌ ارگان‏ها را تغيير می ‌دهد. نمونه‌ اين ‌چگونگی‌ در انسان‌، شيوه‌ کاربرد مغز است‌. مغز جانوران‌ ابزار گره‌ گشايی‌ از گرفتاری ‏های‌ روزمره‌ِ زيستبومی‌ ست‌ تا آنان‌ خوراک‌ و نوشاک‌ و پوشاک‌ِ موردنياز خود را در گستره‌ زيستی‌ ِ خود فراهم‌ کنند. از اينرو، مغز را پلی‌ ميان‌ جانوران‌ و جهان‌ می‌ توان‌ پنداشت‌؛ چراغی‌ که‌ با نمودن‌ راه‌ و چاه‌، گذر ازدشواری‏ ها را آسان‌ می ‌کند. اگر چه‌ مغز انسان‌ نيز چون‌ ديگر جانوران،‌ ابزار ِ ماندگاری‌ اوست‌ و برای ‌واگشودن‌ چيستان ‏های‌ روزمره‌ِ زيستبومی‌ برآمده‌ است‌، اما انسان‌ آن‌ را برای ‌گشودن‌ رازهای‌ ديگری‌ نيز بکار می‌ گيرد و هماره‌ در پی‌ِ شناسايی‌ چيستی‌ِ هستی‌ و گوهر پديدارهای‌ جهان‌ است‌.
توانايی‌ کاربردِ اندام های تن‌، در پرتو نيازهای‌ زيستبومی‌ سبب‌ می ‌شود که‌ برآيش‌ شناسان‌ نتوانند نقش‌ زيستياری‌ هر برآيه‌ را دليل‌ِ برآيش‌ آن‌ بدانند. در حقيقت‌ اگر کارکرد کنونی‌ عضوی‌ را هدف‌ نهايی‌ برآيش‌ آن‌ بدانيم‌، ناگزير بايد برآيش‌ هستی‌ را هدفمند پنداشت‌. نگرش‌ سازش‌ گرايانه‌، گرفتاری‌ اساسی‌ ِ ديگری‌ نيز دارد که‌ آن‌ ناتوانی‌ از پاسخ‌ يابی‌ برای‌ چرايی‌ِ برآيش‌ِ پديده ‌های‌ زيانمند، مانندِ ياخته‌ های‌ سرطان‌ زاست‌. اين‌ ياخته‌ ها نه‌ تنها زيستيار نيستند که‌ آشکارا به‌ زندگی‌ دارندگان‌ خود پايان‌ می ‏دهند.

برآيشِ انسان‌

انسان‌ پديداری‌ تازه‌ در گستره‌ گيتی‌ ست‌ که‌ ‌ برآيش تيره‌ وی‌ را نزديک‌ به‌ پنج‌ مليون‌ سال‌ برآورد کرده ‌اند. نوپايی‌ انسان‌ در جهان‌، با يادآوری‌ اين‌ نکته‌ آشکار می‌ شود که‌ زمين‌ نزديک‌ به‌ ۵ ميليارد سال‌ پيش‌، از خورشيد جدا شده‌ است‌ و تا يک‌ و نيم ميليارد سال‌ پس‌ از آن‌، چون ‌گوی‌ گردانی‌ از آتش‌ در مدارِ خود شعله‌ ور بوده‌ است‌.

جستاوردهای‌ زمين‌ شناسيک‌ نشان‌ می‌ دهد که‌ نزديک‌ به‌ سه‌ و نيم‌ ميليارد سال‌ پيش‌، اندی‌ پس‌ از سرد شدن‌ِ پوسته‌ رويينِ زمين‌، باکتری های‌ بسيارساده ‌ـ ساختاری‌ بر روی‌ زمين‌ می‌ زيسته‌ اند. فسيل های‌ بازمانده‌ ازهزاره ‌های‌ پيشين،‌ گويای‌ آن است‌ که‌ ششصد مليون‌ سال‌ پيش، زيستاران‌ چند ياخته ‌ای‌ فراوانی‌ بر روی زمين‌ می‌ زيسته ‌اند. چنين‌ است‌ که‌ انسان‌ را زينده ‌ای‌ نوپا و "تازه‌ وارد" در جهان‌ می‌ توان‌ خواند، زيرا که‌ زمين‌ نزديک‌ به‌ چهار ميليارد و نهصد و نود و پنج‌ مليون‌ سال ‌پيش‌ از پيدايش‌ انسان‌، در کارِ آيش‌ و رويش‌ و پويش‌ و روش‌ بوده ‌است ‌و هزاران‌ هزار سال‌ پيش ‌تر از آن‌ نيز، "ابر و باد و مه‌ و خورشيد و فلک‌"، در کار بوده ‌اند.

انسان‌، زينده‌ ای‌ از تيره‌ ميمون‌ ها در رسته‌ پستانداران‌ است‌. پستانداران‌، جانورانی‌ گرم‌ خون‌ و پوشيده‌ از مو و يا خز هستند که ‌پيش ‌از زاده‌ شدن‌ در زهدان‌ مادر می‌ زيند و زان‌ پس‌ نيز چندی‌ با مکيدن‌ شيراز پستان ‌های‌ مادران‌ خود تعذيه‌ می‌ کنند. اين‌ جانوران‌ نزديک‌ به‌ دويست‌ مليون‌ سال‌ پس‌ از دايناسورها و پرندگان‌ بر روی زمين برآمده‌ اند. از آن‌ پس‌ تا کنون‌، ديگرگونگی های‌ زيستگاهی‌، تيره ‌های‌ گوناگونی‌ از پستانداران‌ بر آورده‌ است‌ که‌ همه‌ آن ها را بر۱۰ تيره‌ بخش‌ بندی ‌کرده اند. ۸ تيره‌ از اين‌ گروه‌ در دوران‌ِ کنونی‌ يافت‌ می‌ شوند. دوتيره‌ِ نخستين‌، پستانداران‌ِ تخم‌ گذار و کيسه‌ داران‌، نابود شده‌اند.

انسان‌ نژادی‌ از تيره‌ ميمون هاست‌ که‌ خويشاوندی‌ نزديکی‌ باشمپانزه‌ و گوريل‌ دارد. اين‌ تيره‌، نزديک‌ به‌ يکصد و سی‌ مليون‌ سال ‌پيش‌، از ميان‌ حشره‌ خواران‌ِ گياه ‌زی‌ که‌ بر روی‌ درختان‌ زندگی ‌می ‌کنند، بر آمده‌ است‌. يکی‌ از ويژگی های‌ ميمون ها، داشتن‌ دست‌ و پای ‌شست‌ دار است‌ که‌ نرم‌ و آسان‌ می‌ توان‌ آن‌ را گرداند و از آن‌ برای‌ چنگ ‌زدن‌ و گرفتن‌، بهره‌ برد. ويژگی‌ اساسی‌ ديگر ميمون ها، داشتن‌ مغزِ بسيار درشت‌ ـ به‌ ويژه‌ بخش‌ پيشين‌ آن‌ ـ نسبت‌ به‌ حجم‌ بدن‌ آن هاست‌. اين‌ جانوران‌ همچنين‌ دوران‌ کودکی‌ بسيار درازی‌ دارند.

پی‌ گيری‌ تاريخ‌ برآيش ‌ِ انسان‌ با بررسی‌ فسيل های‌ پيدا شده‌، کاردشواری‌ ست‌ زيرا تورينه‌ اعصاب‌ انسان‌ که‌ زمينه‌ ساز و بنگاه‌ همه ‌رفتارها و کردارها و ذهن‌ و زبان‌ و حافظه ی وی‌ می‌ باشد، نرم‌ افزارِ بی ‌استخوانِ‌ تن‌ است‌ که‌ فسيلی‌ از خود بر جا نمی‌ گذارد. هر فسيل‌ تنها می‌ تواند ما را با چگونگی‌ استخوان‌ بندی‌ جانوران‌ آشنا کند و فسيل شناسان‌ براساس‌ اين‌ چگونگی‌، بخش های‌ ديگر بدن‌ را بازسازی ‌می‌ کنند. گرفتاری‌ ديگرِ فسيل‌ شناسی‌ اين‌ است‌ که‌ بيشتر فسيل های‌ يافته‌ شده‌، تکه‌ هايی‌ از استخوان‌ِ بخشی‌ از اسکلت های گوناگون می تواند باشد و يافتن‌ اسکلت ‌کامل‌ فسيل‌ شده‌ بسيار کم‌ پيش‌ می‌ آيد.

تا پيش‌ از پيدايش‌ دانش‌ ژنتيک‌، فسيل‌ شناسان‌، دو راهه‌ِ جدايی ‌انسان‌ از ميمون ها را نزديک‌ به‌ ۱۰ميليون‌ سال‌ پيش‌ می‌ دانستند و ميمونی‌ بنام‌ راماپيتيکوس‌ (Ramapithecus)، را نيای‌ انسان‌ِ امروزی‌ می ‌پنداشتند. اين‌ ميمون‌ را دو ويژگی‌ بسيار اساسی‌، از ميمون های‌ پيشين‌ جدا می‌ کرد؛ نخست‌، شکل‌ دندان های‌ وی‌ که‌ گرد و کوچک‌ بود و بيشتر به‌ دندان های ‌انسان‌ امروزی‌ می‌ مانست‌ تا نيش های‌ چنگالی‌ و تيز ميمون های پيش‌ از او. ديگر ويژگی‌ اين ميمون، توانايی‌ ابزارگری‌ او‌ و بکار گيری سنگ‌ وچوب‌، برای‌ دفاع‌ از خود و نيز شکستن‌ دانه‌ های‌ روغنی‌ چون‌ بادام‌ وپسته‌ و بلوط‌ و گردو بود.

پژوهش های‌ تازه‌ِ دانش‌ ژنتيک‌ نشان‌ داده‌ است‌ که‌ نژاد انسان‌ بسيارجوانتر از آنچه‌ که‌ پيش‌ از اين‌ پنداشته‌ می‌ شد، است‌ و در حقيقت‌ شاخه ‌اين‌ نژاد، نزديک‌ به‌ پنج‌ ميليون‌ سال‌ پيش‌ بر درخت‌ِ هستی‌ روييده ‌است‌. اين‌ پژوهش ها، ساختارِ ژنتيک‌ ميمون‌ ديگری‌ بنام‌ "آسترالوپيتکوس‌(Astralopithecus)، را آغازِ نژاد انسان‌ می‌ دانند. اين‌ ميمون‌ که‌ نزديک‌ به ‌پنج‌ ميليون‌ سال‌ پيش‌ در آفريقا پديد آمد، ۱۲۰ سانتيمتر قد داشت‌ و بر روی‌ دو پای‌ خود‌ می ‌ايستاده‌ و ايستاده‌ راه‌ می ‌رفته ‌است‌. آسترالوپيتکوس‌، مخی‌ درشت‌ تر از ميمون های‌ ديگر داشت‌ و نه‌ چون‌ ميمون های‌ جنگل‌ زی‌، در دشت های‌ باز و فراخ‌ آفريقا زندگی‌ می‌ کرد و از راه ‌شکار زرافه‌ و گورخر و کرکدن‌ و عنتر و ديگر جانوران‌ِ وحشی‌ِ آن‌ ديار، روزگار می‌ گذراند. اين‌ ميمون‌، ابزارمندی‌ و کاربرد آن‌ را در زمان‌ خود به‌ اوج‌ رسانده ‌بود و ابزارِ گوناگونی‌ از سنگ‌ و چوب‌ و استخوان‌ می‌ ساخت‌، اما هنوز بهره‌ وری‌ از آتش‌ را نمی‌ دانست‌.

پس‌ از آسترالوپيتکوس‌، نژاد ديگری‌ از تبار وی‌ بنام‌ هوموارکتوس‌(Homo erectus)، برآمد که‌ همانندی های‌ بسياری‌ با انسان‌ِ امروزی‌ داشت‌. مُخ‌ اين‌ ميمون‌ اندکی‌ از مخ‌ انسان‌ کنونی‌ کوچکتر بود. او نخستين‌انسان‌ ـ ميمون‌ِ غار نشين‌ بود که‌ به‌ سودمندی‌ آتش‌ پی‌ برد و از آن‌ برای‌ روشن‌ نمودن‌ و گرم‌ کردن‌ غارهای‌ خود و نيز پختن‌ گوشت های سفت‌ وسخت‌، مانند گوشت‌ کرکدن‌ و گراز بهره‌ می ‌جست‌. اين‌ ميمون‌ بيشتراز يک‌ مليون‌ سال‌ پيش‌ می ‌زيسته ‌است‌ و براساسِ جُستاوردهای‌ فسيل ‌شناسی‌، در گستره‌ پهناوری‌ از آفريقا تا چين‌ پراکنده‌ بوده‌ است‌. نمونه‌ اسکلت های‌ بدست‌ آمده‌ از اين‌ ميمون ها و غارهای آنها نشان‌ می‌ دهد که ‌هوموارکتوس‌، زندگی‌ اجتماعی‌ پيچيده‌ای‌ داشته‌ است‌. ساتورِ سنگی‌، يکی‌ از ساخته‌ های‌ اين‌ ميمون‌ است‌ که‌ از آن‌ برای‌ شکار استفاده‌ می ‌کرده‌ است‌.

فسيل های‌ ميمون‌ ديگری که‌ آن‌ را نياندرتال‌ (Neanderthal) می‌ نامند، گويای‌ آن‌ است‌ که‌ اين‌ ميمون‌ که‌ برآيه ‌ای‌ از نژاد هوموارکتوس‌ است‌، نزديک‌ به‌ صد هزار سال‌ پيش‌ در اروپا می‌ زيسته‌ است‌. نياندرتال‌، مُخی‌ بسيار بزرگتر از انسان‌ کنونی‌ و بدنی‌ بسيار کوچکتر از او، اما فشرده ‌تر و پر توان ‌تر داشته‌ است‌. اگر چه‌ نژاد اين‌ ميمون‌، فرهنگی‌ پربار داشته ‌است‌ و نگاره ‌های‌ مانده‌ بر ديوارِ غارهای‌ اين‌ ميمون‌، نشانه‌ هنر دوستی ‌اوست‌ و حتی‌ مردگان‌ِ خود را پس‌ از پوشانيدن‌ در جامه‌ای‌ از برگ‌ِ گُل ‌به‌ خاک‌ می‌ سپرده‌ است‌، اما ساختار فيزيکی‌ وی‌ و چارپا روی‌ او، اين‌ نژاد را از انسان‌ جدا می‌ کند. نژادِ نياندرتال‌ با آغاز دوره‌ يخ‌ بندان‌ِ زمين ‌از ميان‌ رفت‌. فسيل های‌ تازه ‌تر‌ که‌ در يکصد هزار سال‌ گذشته‌ شکل ‌گرفته‌ است‌، همه‌ از نيای‌ انسان‌ کنونی‌ هستند و نشان‌ می ‌دهد که‌ انسان‌ مدرن‌ِ امروزی، نزديک‌ به‌ ۵۰ تا ۶۰ هزار سال‌ پيش‌، از دگرگونی‌ اندام‌ های ميمون‌ِ هوموارکتوس‌ بر آمده‌ است‌. اين‌ گونه‌ است‌ که‌ انسان‌ را زينده ‌ای ‌تازه‌ وارد در جهان‌ می‌ توان‌ دانست‌.

انسان‌، شمپانزه‌ و گوريل‌، سه‌ جانورِ هم‌ نيا هستند که‌ بخش‌ بزرگی ‌از ساختار ژنتيک‌ و کالبدی‌ آن ها با همديگر همانند است‌. با اين‌ همه‌، چنين‌ می نمايد که‌ تجربه‌ های‌ انسان‌ در رويارويی‌ با زيستگاه‌ وی‌، برآيش چهار ويژگی‌ِ ساختاری‌ را سبب‌ شده‌ است‌ که‌ جانوران‌ِ هم‌ تيره ‌وی‌ از آن ها بی‌ بهره ‌اند. نخست‌ دُرشتی‌ مغز انسان‌ به‌ ويژه‌ بخش‌ پيشين ‌آن‌ است‌ که‌ برآیِشی‌ ناگهانی‌ نسبت‌ به‌ وزن‌ بدن‌ وی‌ داشته‌ است‌. ديگر کاربرد زبان‌ و توانايی‌ سخن‌ گفتن‌ است‌. سوم‌ توانايی‌ راه‌ رفتن‌ بر روی ‌دو پا و بدون‌ کاربردِ دست ها و آخرين‌ ويژگی‌، داشتن‌ پوست‌ بی‌ موست‌. تا کنون‌ کسی‌ به‌ چرايی‌ برآیِش‌ِ اين‌ ويژگی‌ ها که‌ انسان‌ را از هم‌ نياهای ‌خود جدا کرده‌است‌، پاسخ‌ِ آزمون‌ پذيری‌ نداده‌ است‌.

برخی‌ از برآیِش‌ شناسان،‌ زندگی‌ اجتماعی‌ را زمينه‌ ساز افزايش ‌حجم‌ مغز و برآیِش‌ زبان‌ دانسته ‌اند. برخی‌ ديگر نيز، اين‌ ويژگی‌ را ناشی‌ از راه‌ رفتن‌ برروی‌ دو پا می‌ دانند و برآنند که‌ اين‌ برآيند، برای‌ نخستين‌ بار، دست های‌ انسان‌ را آزاد کرد و اين‌ آزادی‌، نخستين‌ گام‌ در راه ‌ابزارگری‌ انسان‌ بود که‌ خودبخود نيازهای‌ تازه ‌ای‌ پديد آورد. اين ‌نيازها، زمينه‌ سازِ برآیِش‌ توانايی های‌ تازه ‌ای‌ چون‌؛ پنداشتن‌، انگاشتن‌ و سخن‌ گفتن‌ شده است‌. آنچه‌ در اين‌ تئوری‌ ناديده‌ انگاشته‌ می‌ شود اين‌ است‌ که ‌شمپانزه‌ ها و گوريل ها نيز چون‌ انسان‌، هم‌ زندگی‌ گروهی‌ دارند و هم‌ ازابزارهای‌ ساده‌ بکار می برند.

گروهی‌ از برآیِش‌ شناسان‌، ويژگی های‌ انسان‌ را ناشی‌ از روندِ تاريخ ‌ِبرآیِش‌ِ وی‌ می‌ دانند. اينان‌ بر آنند که‌ جدايی‌ انسان‌ از خويشاوندان‌ نزديک‌ برآیِشی ‌اش‌، زمانی‌ آغاز شد که‌ از درخت‌ پايين‌ آمد و به ‌دشتهای‌ باز رو آورد. اين‌ چگونگی‌ برای‌ آن‌ بود که‌ زندگی‌ در دشت های ‌بازِ آفربقا در آن‌ روزگار، خوراک بيشتر و بهتری را نويد می‌ داد و ميمون های‌ گروه‌ - زی‌ می‌ توانستند با همکاری‌ يکديگر، جانوران‌ بسياری‌ را شکارکنند. از اينرو، نياز به‌ همکاری‌ برای‌ شکار، زمينه‌ ساز برآیِش‌ بنيادهای ذهن‌، زبان‌ و حافظه‌ در مغز انسان گرديد و به‌ توانايی‌ زيستن‌ با ديگران‌ کشيده ‌ شد. هنگامی‌ که‌ ماندگاری‌ انسان‌، نيازمند به‌ دانش‌ چگونه‌ زيستن‌ در جامعه‌ گرديد، فشارِ اين‌ نياز، برآیِش‌ مغزِ درشت‌ انسان‌، به ‌ويژه‌ بخش‌ پيشين‌ آن‌ را سبب‌ شد.

ريختن‌ موی‌ بدن‌ انسان‌ نيز گامی‌ در راه‌ گريز از هوای‌ بسيار گرم‌ صحراهای‌ آفريقا بوده ‌است‌. نيز ايستادن‌ و راه‌ رفتن‌ بر روی‌ دو پا، برای ‌ديدبانی‌ِ بهتر و فرار بهنگام‌ از چنگ ِدرندگان‌ بر آمده‌ است‌ زيرا که‌ زندگی‌ در دشت های‌ باز و بی‌ گريزگاه‌، خطر به‌ دام‌ افتادن‌ را چند چندان‌ می‌ کند. جانوران‌ِ جنگلی‌ می‌ توانند برای‌ گريز از دست‌ و چنگ‌ و دهان‌ِ دشمن‌، از درخت‌ بالا روند و يا در لابلای‌ گياهان‌ پنهان‌ شوند، اما در بيابان‌ و رويدشتان‌، چاره‌ای‌ جز نگهبانی‌ِ هماره‌ و خيز و گريزِ بهنگام‌ نيست‌ و ايستادن‌ هر چارپا می‌ تواند گستره‌ِ ديدش‌ را ده‌ چندان‌ افزايش‌ دهد. ازاينرو، انسان‌ نيز که‌ جانوری‌ جنگلی‌ بود و نه‌ فنون‌ خودبانی‌ در بيابان‌ را می‌ دانست‌ و نه‌ تيز پايی‌ می‌ توانست‌، ناگزير از قامت‌ افرازی‌ شد.

اگر چه‌ اين‌ تئوری‌، چرايی‌ هر چهار ويژگی‌ انسان‌ را پاسخ‌ می ‌دهد، اما خود بر پايه‌ سه‌ پيش‌ پندار استوار است‌. نخست‌ اين‌ که‌ نياکان‌ ميمون‌ نيای‌ ما، درخت‌ - زی‌ بوده ‌اند . دوم‌ آن‌ که‌ آنان‌ درختان‌ را بسوی‌ دشتهای‌ گستران‌ و بی‌ درخت‌ ترک‌ کرده‌اند و ديگر آن‌ که‌ اين‌ چگونگی‌، زمينه‌ ساز همه‌ توانايی های‌ انسان‌ گرديده‌ است‌. درباره‌ دو پيش‌ پندار اول‌ بايد گفت‌ که‌ هنوز هيچ‌ گونه‌ گواهی‌ برای‌ درستی‌ آن ها در دست‌ نيست‌. همچنين‌ بسياری‌ از خويشاوندان‌ دورِ ما نيز که‌ هزاران‌ هزار سال‌ در دشت های‌ فراخ‌ و سوزان‌ آفريقا، سرگرم‌ شکار کردن‌ بوده ‌اند، نه‌ تنها ذهن ‌و زبان‌ و حافظه‌ بر نياورده‌اند، بلکه‌ موی‌ هيچ‌ يک‌ نيز هنوز نريخته‌ است‌. عنتر، نمونه‌ خوبی‌ از اين‌ گونه‌ جانوران‌ است‌.
با اين‌ همه‌، نارسايی‌ اين‌ تئوری‌ چيزی‌ از ادعای‌ داروين‌ مبنی‌ برخويشاوندی‌ انسان‌ و شمپانزه‌ و گوريل‌ نمی ‌کاهد. در حقيقت‌، پيشرفتهای‌ دانش‌ِ زيست‌ شناسی‌ در روزگار ما، اين‌ خويشاوندی‌ رانزديکتر نيز کرده‌ است‌. مقايسه‌ ساختار ژنتيک‌ انسان‌ و ميمون‌ نشان ‌داده‌ است‌ که‌ ۹۵ درصد از سازمان‌ ژنتيک‌ شمپانزه‌ و انسان‌ همانند است‌.

برآيش شناسی، گستره ژرف و پُردامنه ای ست که نه کسی می تواند لاف دانستن همه رويه ها و سويه های آن را بزند و نه می شود آن ها را در چند يادداشت کوتاه رسانه ای بررسيد. هدف از نوشتن اين مقاله نيز نشان دادن گوشه ای از کلنجار رفتن اهل دين با جستاوردهای داروين در سرزمين های گوناگون بود. اين کلنجار در اروپا به آشنايی مردم با اين تئوری بسيار ژرف کشيده شد، اما در کشورهای اسلامی نکته ها و گزارهای کانونی آن چنان وارونه نشان داده شد که هم امروز نيز در دانشگاه های ايران زيست شناسی آفرينشی بجای برآيشی درس می دهند.

البته بايد گفت که همه اين گناه نابخشودنی را نبايد به گردن اهل دين انداخت. آنچه در کشورهايی مانند ايران، راه را بر واردات روشمندِ انديشه های ذهنيت ساز و دگرگون کننده می بندد، ديکتاتوری های حاکم و سُنت های نهادينه شده ای ست که در آن ها مردم، رمه پنداشته می شوند. پيروزی ستيز اهل دين در ايران در پيش گيری از آشنانی مردم با انديشه های مدرن، تنها در پرتو پشتيبانی حکومت های ديکتاتوری از اين گروه ممکن شد. اين حکومت ها در بسياری از زمينه های فرهنگی و اجتماعی، خود را با اهل دين همراستا می دانستند و آنان را اهرم های فرهنگی خود می پنداشتند.

چرا سنّت گرايان با فرهنگ مدرن دشمن اند؟

فرهنگ مدرن رای مردم را تنها سرچشمه مشروعيت قدرت برای دولت می داند و برآن است که هر فرد در جامعه، فارغ از دانش و دارايی و پيشينه خانوادگی و پايگاه احتماعی و زور و ريزی و درشتی و سن و سال خود، تنها يک رای برای گزينش حزب و يا سازمان دلخواه خود دارد. اين چگونگی همه ارزش های سنتّی را ناديده می گيرد و امتيازهای حسبی و نسبی را بی بها می کند. از چشم انداز فرهنگ مدرن، قدرت مايه فساد است و بهترين شيوه برای مبارزه با اين فساد، پخش کردن قدرت در جامعه و داشتن نهادهای مهار کننده ای است که با شيوه های های قانونمند و سنجش پذير، اداره شوند. اين نگرش، کسانی را که به کانون های قدرت دسترسی دارند و به هر بهانه ای خود را برتر از ديگران می دانند، خوش نمی آيد و بنام دين، کشور، ملت، قوم، ناموس، تاريخ، قانون و انسانيت، با حاکميتِ مردم بر سرزمين و سرنوشت خويش، مبارزه می کنند. ريشه دشمنی حکومت های ما با انديشه های مدرن را از اين زاويه بايد بررسيد. دشمنان مردم در هر سرزمين، دشمنان انديشه اند، زيرا که انديشه، پيش نياز آزادی و درگيری مردم در اداره امور کشور است.

آنسان که پيش تر گفتيم، کلنجار اهل دين با جُستاوردهای داروين، نه کلنجاری دينی ست و نه دانشی. اگر چنان می بود، ميدانی برای داد و ستدی دوسويه برای اهل دين و دانش پديد می آورد که بازتاب های آن باروری فرهنگی می توانست باشد. اين کلنجار هميشه و در همه جا، کوششی سياسی برای پيش گيری از بسته شدن دکان های دين فروشی بوده است. نيز چنين است داستان مبارزه اهل دين با حقوق بشر، آزادی زنان، دگرانديشان، بی دينان، و هم با دستاوردهای نوآورانی چون؛ کوپرنيک، گاليله، مارکس، فرويد، لايل و ديگر نوآورانی که پرده از روی حقيقت های پنهان برداشته اند و چشم اندازهای تازه ای برای نگرش به جهان هستی و پديدارهای آن برای انسان گشوده اند.

البته از چشم اندازی ديگر می توان گفت که تلاش قلدران سنّتی و بومی گرا، برای جلوگيری از تابيدن آفتاب روشنگری در کشورهای پيرامونی، چندان نيز پيروز نبوده است زيرا که در آن کشورها، اکنون چرخه فرهنگ سازی چنان دگرگون شده است که هرگونه تلاش برای واپس زدنِ رويدادی که سال هاست آغاز شده است، بيهوده می نمايد. مراد از چرخه فرهنگ سازی آن است که همانگونه که در بخش نخست گفتيم، مردم ‌شناسان، پديدارهای فرهنگی را بازتاب ِ ستيز سنت (کهنه) و بدعت (نو) می ‌دانند. سنّت و بدعت، دو نيروی سازنده فرهنگ و نوآوری در جامعه هستند. اين دو نيرو با رويارويی و نبرد با يکديگر، گذاره ها و پذيره های هر فرهنگ را می سازند و رفتارها و کردارهای هر نسل را شکل می دهند. اکنون در کشورهايی که پس از انقلاب صنعتی اروپا، بناگزير به جهانی ديگر پرتاب شده اند، ستيزِ فرهنگ سازِ کهنه و نو معنای تازه ای يافته است.
تا بيش از انقلاب صنعتی اروپا و واتاب همه جانبه و جهانگيرِ ارزش ها و روش ها و منش های آن، زايش فرهنگی در هر سرزمين، از برخورد ايده ها و انديشه های کهنه با نو، يعنی ستيز ِ سنّت با بدعت پديد می آمد. برای نمونه، اگر در سرزمينی، که به اقتضای سّنت، سالمندان نوع لباسِ جوانان و شيوه پوشيدن آن را برای آنان برمی گزيدند، در بزنگاهی از تاريخ، برخی از جوانان از اين سنّت سرباز می زدند و خودشان گونه و شيوه پوشش خود را بر می گزيدند، اين بدعت تا چندی، جدالی ميان سالمندان و جوانان بر می انگيخت که پايانداد ِ آن آداب اجتماعی تازه ای در اين باره می توانست باشد که چيزی از سنّت و بدعت در خود داشته باشد. يعنی که جنگ پيران و جوانان بجايی می رسيد که ناگزير از پايان يافتن می بود و همگان برآن می شدند که جوانان را در گزينش پوشش آزاد بگذارند و تنها به راهنمايی کردن آنان بسنده کنند. اين گونه، سنّت و بدعت، توقع و رفتار تازه اجتماعی ای را شکل می داد. البته اين چگونگی هميشه و درهمه جا چنين پايانی نداشت. گاه سنّت گرايان بر بدعت گذاران چيره می شدند و آنان را خاموش می کردند و گاه واروی اين چگونگی روی می داد. بسياری از جنگ های درونی، ريشه در ستيزِ سنّت و بدعت داشته است.

پس از انقلاب صنعتی اروپا و آغاز جهانگشايی فرهنگ غربی که اکنون همه جا را فراگرفته است و جغرافيای زمين و ذهن مردم را نيز دگرگون کرده است، پروسه فرهنگ سازی، يعنی نوسازی رفتارها و کردارهای اجتماعی از راه ستيزِ سنّت ها با بدعت های بومی، شکل ديگری بخود گرفته است. اکنون در همه کشورها، در ميان همه قوم ها و قبيله ها، ستيزِ سنت با ارزش ها و شيوه زندگی غربی در کار است. اين چگونگی در کشورهای اسلامی، بويژه ايران بسيار پرنماتر از بسياری از جاهای ديگر است. اکنون بخشِ بزرگی از اخبارِ روزانه ايران، گزارش ستيز کهنه و نو است که در هر خانه و کارخانه و اداره و کوی و برزن در جريان است. در اين ستيز، ارزش ها، راه ها، روش ها، منش ها، ايده ها و انديشه های مدرن، با سنّت های بومی گلاويز می شوند تا هويت و فرهنگ و جايگاه ما در جهان را بازتعريف کنند. هرچه در اين جنگ جهانی فرهنگی، حکومتی سخت گيرتر باشد، اين ستيز سياسی تر و خشونتبارتر خواهد بود.

پايان
ـــــــــــــــــــــــــ
يادداشت ها:
۱. Adaptationist Perspective
۲. Gould, S.J. (1991) Wonderful Life. Penguin: UK
۳. Maynard Smith, John (1993), Cambridge University Press. UK .
۴. Lewontin, R. C. (1985), The Dialectical Biologist, Harvard University Press.



blog counter
seedbox vpn norway